در آستانه‌ی در

به مرگ فکر می‌کنم. اگر بمیرم چه؟

در آستانه‌ی در

آخرین ساعت‌های سال است. ۱۴۰۲. سال را چطور گذراندم؟ این سوال را از خودم می‌پرسم. واترقیده‌ام. در تمام چیزهایی که خودم را شکل می‌دهند. خودی که جدا از صورتم است. خودی که در دنیایی دیگر زندگی می‌کند. برایش شغل و دنیا و باقی چیزها چندان مهم نیست. سطحی‌تر شده‌ام. بیشتری مجازی بودم تا حقیقی. در لحظه‌ها حضور نداشتم و واقعا نخندیدم. با تراپیستم قهر کردم. اگر چیزی خراب شد، دیگر نساختمش. در زندگی روانم. بی‌اراده. تصمیم نمی‌گیرم. دو نیرو مرا به خود می‌کشند. خودی که بالاتر وصفش را گفتم. و دنیا. سر سازش ندارند. یا نه، من نتوانستم بین این دو باشم. همیشه در یک‌سو بودم. و سوی دیگر مرا فلج می‌کرد. اول مرا به خود می‌خوانَد، بعد مرا به خود می‌کشد و در نهایت مرا فلج می‌کند.

جایی گفته بودم، فکر کنم همه‌چیز را می‌توانم دوام بیاورم جز نبود آزادی. آزادی بدون عذاب وجدان. پریدن فراسوی نیک و بد. در سالی که گذشت مرزهای آزادی‌ام کوتاه‌تر شدند.

به همینگوی فکر می‌کنم. گذاشته‌ام فکرم سُر بخورد به هر کجا که می‌خواهد. همینگوی گفته بود آدم ممکن است نابود شود، اما شکست نمی‌خورد. بعضی آدم‌ها نابودی‌شان، شکست‌شان است. آیا من باخته‌ام؟ به تاثیری که می‌خواستم در زندگی داشته باشم.

به دوستانم فکر می‌کنم. همیشه دیواری وجود داشته. بین من و آدم‌ها. من همیشه پشت دیوارم. دور و دست نیافتنی. منظورم این نیست که این خوب است و خاص است. نه. این نفرین است. در نهایت می‌شود تنهایی. اخیرا تصور کرده بودم که برون‌گراتر شده‌ام و دیوار نیست. اما نه. دیوار هنوز آن‌جاست. فقط من چیزهایی پیدا کرده‌ام تا با آدم‌ها بگویم، تا فکر کنیم دیوار نیست. اما واقعا هست. همیشه بوده.

می‌خواهم در سال جدید حقیقی‌تر باشم. باید گسست نخ‌هایی که ما را به دروغ به دیگران وصل می‌کنند. بهتر است انرژی‌مان را معطوف به پیوند با خودمان کنیم. با خود بی‌زمان. پیوند با تاریخ. با حافظ. با گوته. با عطار و خیام و داستایوفسکی و پرنس میشکین. آن‌وقت با همه‌شان معاصر می‌شویم. اما زندگی باید کرد. تا آن‌جا که از خواسته‌های اولیه راحت شویم و بتوانیم معطوف به خودمان بمانیم.

به مرگ فکر می‌کنم. اگر بمیرم چه؟

به بهار فکر می‌کنم. به زنده شدن بعد از مرگ. راستش بعد از جمله‌ی بالا نوشته را تمام کرده بودم. چون به مرگ فکر کرده بودم. اگر بمیرم دیگر نیستم. آگاهی‌ای نیست و اتفاقی نیست. افسوسی هم نیست. «پس اگر بمیرم چه؟» معنایی نداشت. اگر افسوسی هست، بعد از مرگم دیگر افسوس نمی‌خورم. خوش‌حال هم نخواهم بود. به خیام فکر می‌کنم. به تقویم شمسی. به دقیق‌ترین تقویم جهان. تقویمی که شروعش دقیقا منطبق با بهار است و پایانش با زمستان. بهار و زمستان نجومی. فردا جهان در اعتدال است. یکم فروردین. طول روز با شب برابر است. جا برای نور و سایه به یک اندازه‌ است. سرخوشی خاصی در این مفهوم است. بهار فصل اعتدال است. جهان وقتی شکوفه می‌زند که میان تاریکی و سرما و روشنی و گرما قرار می‌گیرد. من هم شکوفه می‌زنم؟ این سوال مخصوص زنده‌هاست. بهار اعتدال صدای پرندگان و سکوت شب است. شکوفه‌هایی که به‌جای برگ‌ها مرده می‌رسند. باید مرد تا سبز شد.

چیزهایی در من است که باید بمیرد. تا چیزهای جدیدی به زندگی وارد شوند. حول حالنا یعنی چیزهایی را در ما بمیران تا زندگان از راه برسند. با بهار.

ای همه‌ی چیزهایی که در من زندگی می‌کنید؛ بیایید بمیریم. خودخواسته. خشک شویم و بیفتیم. همه باهم. شاید زندگی‌های جدیدی که در ما پا می‌گیرند، سبزتر باشند. با رنج کمتر. آن‌وقت شاید خندیدیم. از ته جان. و افسرده نبودیم. بهارتان مبارک.