Archive

A collection of 121 issues

Latest

سالروز تولد و اعماق ذهن آدمی

به گمانم زندگی چیزی شبیه به چرخ‌وفلک این همسترهاست. بازی بی‌نهایت. می‌دوی نه برای رسیدن، برای دویدن. آن وقت سالروز تولد نزدیکی به مرگ نیست. لحظاتی‌ست برای غرق شدن در جهان داستان. جهان قصه‌هایی که دوستانت تعریف می‌کنند. هیچ‌چیز را در این دنیا، لذت‌بخش‌تر از غرقگی سراغ ندارم.

درد حقیقی پیری در ضعف جسمانی نیست (پلی‌لیست جمعه‌ها ۱۳)

هر چه از خود نامطمئن‌تر شدم، نسبت به همه‌چیز نزدیکی بیشتری احساس کردم. در حقیقت چنین به نظرم می‌رسد که آن بی‌گانگی که چنان طولانی مرا از دنیا جدا کرد، به دنیای درونم کوچ کرده و بیگانگی غیر منتظره‌ای را نسبت به خود خویشم بر من فاش نموده است.

مهربان بودن که خجالت ندارد. (پلی‌لیست جمعه‌ها ۱۲)

در این پلی‌لیست بخش‌هایی از کتاب شیاطین نوشته‌ی داستایوفسکی را می‌خوانیم. کتابی که هر بار مو بر تنم سیخ می‌کند؛ درباره‌ی ملتی بیمار است و آرزوهای بیمارگونه. درباره‌ی رها بودن در تاریکی است. پلی‌لیست این جمعه برای من حاوی دل‌تنگی بسیار است برای لحظاتی که دیگر ندارم‌شان.

در اعماق (پلی‌لیست جمعه‌ها ۱۱)

زمانی را تصور کنید که وجود انسانی‌تان به تمامی یافته شده. در پیشگاهِ جهان به کمال حاضرید. در شگفت از بودن‌تان و این حقیقت که دنیای پیرامون چه پر ظرافت، زیبا و سهمگین است. این‌که وجودتان به عنوان یک انسان، تا چه حد مهیب، شکننده و شگفت‌انگیز است.

برای آن‌هایی که می‌خواهند نام‌شان به یادگار بماند

فکر کردم که چرا می‌خواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگی‌ام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که این‌طور با مرگ مقابله می‌کنم. مرگ را شکست می‌دهم. آثارم زنده‌اند پس هستم. می‌شناسندم. با حافظ هم‌سو بودم.

مبهوت (پلی‌لیست جمعه‌ها ۹)

فکر می‌کنم، این همان هدف ما در مقام نویسنده است؛ کمک کردن به دیگران برای آن‌که - لطفا مرا بابت به‌کارگیری این واژه ببخشید- همین حس حیرت را داشته باشند، کمک کردن به دیگران برای آن‌که چیزها را تازه ببینند، چیزهایی که می‌توانند ما را غافلگیر کنند

در مکان‌های خلوت برای خود جمعیتی انبوه باش (پلی‌لیست جمعه‌ها ۷)

مخلص کلام این‌که، بگذار دیگران در کنارمان باشند اما نه آن‌چنان سخت و تنگ که جز با بریدن تکه‌ای از خود یا پوست‌مان نتوان ایشان را از خود جدا کرد. بزرگ‌ترین دانش در جهان این است که بدانی چگونه با خود زندگی کنی.

خواستن، آفریدن است (پلی‌لیست جمعه‌ها ۴)

محمدرضا شجریان، نماینده‌ی حافظه‌ی جمعی یک ملت بود. او زبان مردم بود، در کنار مردم بود و در کنار مردم هم ماند؛ برای آدم‌هایی که خوب زیستن را بلد بوده‌اند و خوب هم مرده‌اند، مرگ معنایی ندارد. او در حافظه‌ی جمعی ما جاودانه شده است.

در باب اصل توازی

استراتژی تغییر دیدگاه، درباره‌ی فکر کردن خارج از تمام پیش‌فرض‌هاست. ما روشی را آموخته‌ایم و در آن تلاش می‌کنیم تا مشکلی را حل کنیم؛ در صورت شکست، این استراتژی از ما می‌خواهد که همه‌ی اصول و قواعدی که پذیرفته‌ایم را بریزیم دور و بار دیگر به مسئله نگاه کنیم.

قصه‌های پاریس

مرد سکوت کرده. با همان چشم‌ها. پاپا می‌پرسد که: «حالت چطور است پیرمرد؟ تو را این‌طرف‌ها ندیده بودم.» مرد هنوز سکوت می‌کند. همینگوی به این فکر می‌کند که چرا از چهره‌ی این مرد، هیچ‌چیز در نمی‌آید. نکند داستایوفسکی برگشته و دارد این‌طور ورودش را اعلام می‌کند؟

بد باید بد بماند، وگرنه بدتر می‌شود (پلی‌لیست جمعه‌ها ۲)

یک بار نوشتی می‌خواهی وقتی می‌نویسم کنارم بنشینی. یادت باشد، در این صورت نمی‌توانم چیزی بنویسم (به هرحال نمی‌توانم زیاد بنویسم.) ولی در آن صورت دیگر ابدا قادر به نوشتن نخواهم بود. نوشتن یعنی گشودن بیش از اندازه‌ی خود؛

آن‌که در جستن آنی، آنی (پلی‌لیست جمعه‌ها ۱)

پس، هنگامی به مقصود می‌رسیم که به روشنی فهمیده باشیم که تمام کارهای عمدی انسان، آرزوها، آرمان‌ها، حیله‌ها، عبث و بیهوده‌اند. در تمام جهان، درون و بیرون، چیزی وجود ندارد که بتوان بر آن تکیه زد و کسی وجود ندارد که بتواند روی چیزی تکیه زند.

آدم‌هایی که به‌شان اندیشیده‌ام

بعد برای آن‌که حالم خوب شود، به آدری هپبورن فکر کرده‌ام. زیباترین زنی که دیده‌ام. زمینی نیست. رفیق ستاره‌ها بوده و در معصومیت، مثل ماه. در همان عکسش که با لباس یک دست سیاه به بیرون از کادر زل زده. با چهره‌ای فاتحانه برای تمام قلب‌هایی که تسخیر کرده. چگونه ان‌قدر زیبا؟

هنر جنگ یا چطور مثل یک استراتژی‌ست فکر کنیم؟

«چرا باید کتابی درباره‌ی جنگ بخوانم؟» این سوالی بود که بعد از در دست گرفتن کتاب مشهور «هنر جنگ» سون تزو از خودم پرسیدم. کتابی که از مشخصات نویسنده‌اش می‌شد فهمید مربوط است به صدها سال پیش؛ زمانی که جنگ‌ها تفاوت‌های چشم‌گیری با حالا داشتند.

عاشق شو ارنه روزی...

نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز می‌خواندند و بعد ناگهان می‌رفتند سراغِ خاطرات‌شان. وقتی تعداد سال‌های پشت سر، بیشتر از سال‌های پیش‌رو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر می‌کنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.

خیال چگونه ما را نجات می‌دهد؟ داستان یک پروژه‌ی خنده‌دار!

ما برده‌ی عادت‌های کوچکیم. از آن‌طرف چیزی داریم قدرتمند که همیشه با ماست.خیالخیال ابزاری‌ست که انحصارا در ما نصب شده است. احتمالا یکی از جدی‌ترین نشانه‌های آزادیِ ما. شنیده‌اید که آدم‌ها حبس می‌شوند اما خیال‌هایشان نه. حتی بهتر، آدم‌ها می‌میرند اما خیال‌هایشان نه.

در چهل روز

تصمیم گرفته‌ام برای چهل روز، هر روز یک یادداشت در روزنوشت‌ها بنویسم. تا نوشتن از خودم یادم نرود. همچنین نوشتن منظم، فکر کردن‌مان را شفاف‌تر می‌کند. دلیل دیگر‌ و مستترش هم احتمالا این است که نمی‌خواهم این بخش از سایت خالی بماند! همین انگیزه خوبی شده برای دوباره نوشتن.

هنر همیشه بر حق بودن

«هنر همیشه بر حق بودن» آن‌جا که مسئله از دید ما تعریف می‌شود، به صورت پیش‌فرض درون ما وجود دارد. ما می‌دانیم که چگونه در بحث پیروز شویم. ما اغلب خودمان را شخصیت درست ماجرا می‌دانیم. اگر در مجادلات از هر یک از طرفین بپرسید که چه کسی را بر حق می‌دانند، لیست‌شان تنها شامل یک اسم است: «من»

شخصیتِ شماره دو

یونگ در خاطرات‌ش می‌نویسد زنی را می‌بیند هفتاد ساله. هیچ‌کس از کارمندان تیمارستان، ورود او را به خاطر ندارد. آخرین کارمندی که ورودش را دیده، بیست سال قبل مرده‌است. برای پنجاه سال، یک آدم را می‌اندازند تیمارستان؛ دیوانگی منظره‌ی ویرانیِ آدم‌هاست. ترک

همینگوی و داستان خاطرات

در جوانی، می‌رود جنگ؛ دویست ترکش می‌خورد و نتیجه‌اش می‌شود «وداع با اسلحه»؛ البته که به همین‌جا ختم نمی‌شود. اگر فکر می‌کنید آدم با دو سقوط هواپیما کارش تمام می‌شود، سخت در اشتباهید. این‌ها برای نویسنده‌ی آمریکایی نتیجه‌اش شد «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند؟»؛

بروید غلط‌تان را بکنید اما اسراف نکنید!

بر طبق این قانون هر غلطی که شما در زندگی‌تان انجام می‌دهید به این دلیل است که دیگران این غلط را در زندگی‌شان انجام داده‌اند. و شما آن را دیده‌اید، یا خوانده‌اید. با این تبصره که ممکن است از این‌که آن را دیده‌اید و یا خوانده‌اید، در خودآگاهتان خبر نداشته باشید.

بلندتر لطفا، صدایتان کاخ سفید را بلرزاند!

چند وقتی ـیست دچارِ خودسانسوری شده ام - نه اینکه قبلاً نبوده ام، نه. اما حالا حسش می کنم - می خواهم تعمیم ـش بدهم و بگویم همه دچارش می شوند. آدم وقتی به دنیا می آید، حالش خوب است، هنوز اشک هایش در می آید و بی دلیل می دود، خلاصه مهم تر از همه این که سانسور نشده است.

دکترها، او را دوست داشتند

تمامِ نقاشی‌های ونگوگ خلاصه می‌شود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا می‌بُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، این‌ها که برای آدم، دلبر نمی‌شود، می شود؟

جایی برای پیرمرد‌ها نیست

می‌خواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمی‌کرد زلزله باشد یا باران، می‌خواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت می‌افتاد که تلفن زنگ زد، تلفن‌ها مهم‌اند، این را بابا لنگ دراز می‌گفت، یادم به آن نامه‌ها افتاد، عزیزترین بابا لنگ

بند ناف لعنتی

راستش فکر می‌کنم دکترها دروغ گفته اند. نمی‌دانم شاید «پیتر ویر» با «نمایش ترومن»‌ش همین را می‌خواسته بگوید، اما به شکل دیگری. پزشک‌ها از همان بچگی به ما دروغ گفتند. لعنتی‌ها، حتی جعل هم کردند، فریب دادند، و سرمان را کلاه گذاشتندو آمدند، زل زدند به چشمان پدر و مادرمان، و گفتند، بند ناف را بریده اند.

راننده تاکسی لامذهب

خلاصه آن‌که به رسم تمام تلاش‌های نافرجام زندگی‌مان، به ظاهر به اختیار، تصمیم گرفتم به این مسئله فکر کنم؛ گفتم جای دوری که نمی‌رود، شاید اصلن توانستم بالاخره از چیزی در این زندگی، ایده‌ی داستان طنزی بیرون بکشم. اصلن چه چیزی بهتر از خود زندگی.