گفتارهایی در باب خلاقیت و چندتایی آدم فردیت! یک نفر شدن. مابقی زیستن آن چیزی است که میدانیم. هر روز اندکی بیشتر از دیروز. تنهایی بهای نخستین و کمترین بهای رهایی از جمع است ولی این جمع، این دیگران نه فقط دوزخ ما بلکه رهایی ما نیز هستند.
هلالی شد تنم زین غم دو صدا در دنیا وجود دارد و هر آدم را که ببینی با یکی از آنها پا به این دنیا میگذارد. صداهایی خستگی ناپذیر که به مانند تقدیر، در سرهای ما ساکن میشوند. یکی صدای زندگی و دیگری صدای مرگ. میگویند آدمی، حیوانیست ناتمام. یعنی
کاما و نقش آن در فردیت (۴) حالا هنوز هم بعد از هزاران سال، غروب غمانگیز است. نفرینِ نیستیِ عشق. اگر تولستوی هنر را وصل کردن آدمها بههم میدید، آدمهایی که ما را عاشق میکنند، شفافترین نوع هنر را هدیه میدهند. به ما. با اتصال ما به همهی عاشقهای جهان.
چرخ و جیم بعید تنها دوچرخه سوار محل بود. زمستانها به ترتیب بچهها را سوار میکرد، میبرد تا مدرسه، بر میگشت برای ماندهها. بعد تمام چهار زنگ را میخوابید. معلمها خبر داشتند. کاری نداشتند. وسطهای زمستان، بعید مریض شد.
How long does it last که هنر تو باشی و اینها همه حاشیهاند. همهشان گذشت. من هنوز همان پسربچهای باشم که بعد از هر بار مسواک، روبروی آینه، سفید بودن دندانهایش را میبیند. و تو نامهی تبریک تولد بدهی و همهمان یک سال پیرتر شده باشیم؛
دکترها، او را دوست داشتند تمامِ نقاشیهای ونگوگ خلاصه میشود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا میبُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، اینها که برای آدم، دلبر نمیشود، می شود؟
سرگذشت عجیب یک قهرمان صدا ادامه داد: «رقیبت را ببین الکساندر، کارش را بساز، همیشه همین کار را کردهای، اینبار هم میتوانی. اصلاً برای همین به دنیا آمدهای الکساندر.»انرژی عظیمی سراسرِ وجودش را گرفته بود.
پشت به زندگی حالا حدود ۷ ماه است که ننوشتهام. نه در اینجا و نه جای دیگر. با غمی ریشهدار دوستی کردهام و به گمانم زندگی نمیکنم. فقط کار و کار و کار. به این فکر میکنم که چطور به اینجا رسیدم؟ و حتی فکر هم نمیکنم. نه میتوانم به زندگی فکر کنم. نه معنا و نه خودم.
هنر در زمان فاجعه به ما چه میگوید؟ به کلک مدوسا نگاه کنید. چهرهی ماتم زدهی مرد پشت به جمعیت. به گمانم او وجدان انسان است. بازماندگانی که وجدانشان زخم برداشته. فکر میکنم هنر در زمان فاجعه، به ما ندای وجدان میدهد.
Missing someone i've never seen داستان مورد عجیب آقای الف از یک نمایشگاه کاردستی در محلهی خ شروع شد. داستانی که زودتر از چیزی که منتظر بودند، به پایان رسید.
آزادیِ شبانه در لحظاتی از عمر، به این فکر کردهام که چطور میتوانستم چیزها را به شکل دیگری به سرانجام برسانم. حرفی که از دهانم رفته، یا تصمیمی که گرفتهام. یا بیخیالی نالازمی. اگر زمان به عقب بازگردد، کار دیگری خواهم کرد؟ به گمانم نه. دلیلش در آزادیست.
سالروز تولد و اعماق ذهن آدمی به گمانم زندگی چیزی شبیه به چرخوفلک این همسترهاست. بازی بینهایت. میدوی نه برای رسیدن، برای دویدن. آن وقت سالروز تولد نزدیکی به مرگ نیست. لحظاتیست برای غرق شدن در جهان داستان. جهان قصههایی که دوستانت تعریف میکنند. هیچچیز را در این دنیا، لذتبخشتر از غرقگی سراغ ندارم.
نوشتن به مثابه شکلی از دعا (پلیلیست جمعهها ۱۶) گریه کن عزیزم، گریه کن. حالا زمان گریستن فرا رسیده است! قهرمان داستان کوچکم چند لحظه پیش مُرد. اگر این تسلایی برای توست، بدان در آرامش کافی و صلح با همهچیز مرده است.
سی و پنج قطعه (پلیلیست جمعهها ۱۵) فقط همین حماقتم باقی هست که معتقد شوم، فرزندم خواهد توانست آنچه را که زندگی به من نداده است از او بگیرد. من میدانم که او نیز نخواهد توانست از این سرنوشت محتوم بگریزد، او نیز از گرسنگی خواهد مرد، یا از آن بدتر نوکر دولت خواهد شد.
از آدمک (پلیلیست جمعهها ۱۴) باید زمین را ترک کرد. آن زمینی که هر دو طرف خودت ایستادهای. در جنگ هم کتک میخوری و هم میزنی. در جنگی که با خودت باشد، کتک بزنی یا بخوری، بازندهای.
گلچهره (۱۳۸۹) سینما، ادبیات، نقاشی و شعر؛ ما به خاطر اینهاست که زندگی میکنیم. اینها نماد آزادی بشرند. نماد چیزی که بشر در آن بیاندازه آزاد است. اندیشه. رنج زیستن با اینهاست که تحمل میشود. با اینهاست که ملتها ساخته میشوند.
درد حقیقی پیری در ضعف جسمانی نیست (پلیلیست جمعهها ۱۳) هر چه از خود نامطمئنتر شدم، نسبت به همهچیز نزدیکی بیشتری احساس کردم. در حقیقت چنین به نظرم میرسد که آن بیگانگی که چنان طولانی مرا از دنیا جدا کرد، به دنیای درونم کوچ کرده و بیگانگی غیر منتظرهای را نسبت به خود خویشم بر من فاش نموده است.
از در به در از خودم میپرسم که صحبت راجع به دلتنگی و غر زدن به چه درد میخورد؟ اگر زندگی یعنی واندادن؛ اینطوریست که من ادامه میدهم.
مهربان بودن که خجالت ندارد. (پلیلیست جمعهها ۱۲) در این پلیلیست بخشهایی از کتاب شیاطین نوشتهی داستایوفسکی را میخوانیم. کتابی که هر بار مو بر تنم سیخ میکند؛ دربارهی ملتی بیمار است و آرزوهای بیمارگونه. دربارهی رها بودن در تاریکی است. پلیلیست این جمعه برای من حاوی دلتنگی بسیار است برای لحظاتی که دیگر ندارمشان.
در اعماق (پلیلیست جمعهها ۱۱) زمانی را تصور کنید که وجود انسانیتان به تمامی یافته شده. در پیشگاهِ جهان به کمال حاضرید. در شگفت از بودنتان و این حقیقت که دنیای پیرامون چه پر ظرافت، زیبا و سهمگین است. اینکه وجودتان به عنوان یک انسان، تا چه حد مهیب، شکننده و شگفتانگیز است.
برای آنهایی که میخواهند نامشان به یادگار بماند فکر کردم که چرا میخواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگیام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که اینطور با مرگ مقابله میکنم. مرگ را شکست میدهم. آثارم زندهاند پس هستم. میشناسندم. با حافظ همسو بودم.
نشانه خرد بیشتر نه ممانعت از خنده، بلکه مهار کردن اشک است (پلیلیست جمعهها ۱۰) پس بهتر است هربار شادی دقالباب میکند، بهجای اینکه مکرر شک کنیم، که آیا ورودش جایز است یا نه، همهٔ درها را به سویش بگشاییم، زیرا شادی هیچگاه بیموقع نمیآید.
در شیب ملایم اما نامطلوب رخوتزدگی اگر خیلی جدی به ماجرا نگاه کنیم، بیش از دو ماه است که دست به نوشتن نبردهام. آن نوشتنی که چیزهایی را در تاریکی خودم ببینم. از عمقی معقول بیرونشان بکشم و سبُک شوم. ساده شوم. بعد بروم سراغ ادامهٔ زندگیام تا ماهها بعد.
مبهوت (پلیلیست جمعهها ۹) فکر میکنم، این همان هدف ما در مقام نویسنده است؛ کمک کردن به دیگران برای آنکه - لطفا مرا بابت بهکارگیری این واژه ببخشید- همین حس حیرت را داشته باشند، کمک کردن به دیگران برای آنکه چیزها را تازه ببینند، چیزهایی که میتوانند ما را غافلگیر کنند
به بهانهی زادروز داستایوفسکی (پلیلیست جمعهها ۸) کمتر نویسندهای را میتوان در تاریخ ادبیات یافت که چنان داستایوفسکی پهنهای از عجیبترین شخصیتها را خلق کرده باشد. چنان رذل چون فئودور کارامازوف یا بیاندازه معصوم مثل سوفیا در جنایت و مکافات.
در مکانهای خلوت برای خود جمعیتی انبوه باش (پلیلیست جمعهها ۷) مخلص کلام اینکه، بگذار دیگران در کنارمان باشند اما نه آنچنان سخت و تنگ که جز با بریدن تکهای از خود یا پوستمان نتوان ایشان را از خود جدا کرد. بزرگترین دانش در جهان این است که بدانی چگونه با خود زندگی کنی.
این یا آن (پلیلیست جمعهها ۶) خواه به حماقتهای جهان بخندی، پشیمان میشوی؛ بر آنها بگریی هم پشیمان میشوی،خواه به حماقتهای جهان بخندی و خواه بر آنها بگریی، در هر دو حال پشیمان خواهی شد،یا به حماقتهای جهان میخندی یا میگریی، به هرحال پشیمان میشوی؛
بودن با خود (پلیلیست جمعهها ۵) در پنجمین پلیلیست جمعهها دربارهی همهی آنچیزهایی که در ما زندگی میکنند میخوانیم و میشنویم.
خواستن، آفریدن است (پلیلیست جمعهها ۴) محمدرضا شجریان، نمایندهی حافظهی جمعی یک ملت بود. او زبان مردم بود، در کنار مردم بود و در کنار مردم هم ماند؛ برای آدمهایی که خوب زیستن را بلد بودهاند و خوب هم مردهاند، مرگ معنایی ندارد. او در حافظهی جمعی ما جاودانه شده است.
چرا همهی نوشتههایم را آوردم اینجا؟ بعد از چهار سال نوشتن، در پنج جای مختلف، حالا همه را یکجا جمعآوری کردهام.
راز طلوع دیدن طلوع کردن خورشید، انگار که در عمیقترین بخشهای روان ما اثر میکند. ما نمیتوانیم از این جادوییترین لحظهی روز، لذت نبریم. چه هنرمند یا فیلسوف باشیم یا نباشیم.
سامورایی (۱۹۶۷) او با خیانت رئسایش میمیرد؟ نه یک سامورایی برای وفاداری به خودش میمیرد. اما مگر شغل یک سامورایی چیزی جز مردن است؟ قهرمان این را میداند.
شخصیت شماره دو شخصیت شمارهی دو، متناقض است. در تاریکی گام بر میدارد و متعلق به سرزمین پروردگار است. پروردگاری که هم رحیم است و هم بیرحم. از جایی به بعد شخصیت شمارهی دو، بخشهای مهمی از زندگیام را کنترل میکرد.
داستان اسباببازی ۳ (۲۰۱۰) اینبار بر عکس دو قسمت قبلی، که ماجرا بین رابطهی اینها با اندیست، قسمت سوم دربارهی خودشان است. فکر کردن به بودنشان و دلیل این بودن.
در باب اصل توازی استراتژی تغییر دیدگاه، دربارهی فکر کردن خارج از تمام پیشفرضهاست. ما روشی را آموختهایم و در آن تلاش میکنیم تا مشکلی را حل کنیم؛ در صورت شکست، این استراتژی از ما میخواهد که همهی اصول و قواعدی که پذیرفتهایم را بریزیم دور و بار دیگر به مسئله نگاه کنیم.
بلوار سانست (۱۹۵۰) ژانر نوآر بیش از هر چیز مرا به یاد تراژدی یونانی میاندازد. زوالی اجباری، درحالی که با به زوال رسیده، احساس نزدیکی میکنیم.
مقدمهای در باب مینیمالیسم درخشانترین بخش ایدهی ثورو، بخش عملیست. چیزها با واقعیترین داراییمان سنجیده میشوند. عمر.
برهان خلف و چیزهای دیگر در ذات برهان خلف، طنزی بسیار عمیق نهفتهست. تو میگویی: «من فکر میکنم احمقی. اما با تو بحثی ندارم. احمق باش. فقط آرزو دارم که سرت به سنگ بخورد.» بعد تمام تلاشمان را میکنیم که سرش به سنگ بخورد.
پندهایی برای مردگان حکیمانهترین زندگیها را از آدمهایی دیدم که خودشان را وقف حقیقت، دانایی و علم کردهاند؛ نه از مشکلات گزندی میبینند و نه از مردم ابله.
گاهی دیوانه شدن لذت بخش است (پلیلیست جمعهها ۳) اگر تو نیز به حفظ ظاهر خویش اهمیت بسیاری قائل هستی و خود را برای همه آشکارا فاش نمیکنی، به مانند بسیاری از مردمی که به اشتباه زندگی میکنند و تنها به نمایشی خارجی بسنده میکنند.
قصههای پاریس مرد سکوت کرده. با همان چشمها. پاپا میپرسد که: «حالت چطور است پیرمرد؟ تو را اینطرفها ندیده بودم.» مرد هنوز سکوت میکند. همینگوی به این فکر میکند که چرا از چهرهی این مرد، هیچچیز در نمیآید. نکند داستایوفسکی برگشته و دارد اینطور ورودش را اعلام میکند؟
در خانه بمانیم گمشده یعنی آنکه از خانه دور افتاده. تفاوت سادهای بین گردشگران و ماجراجویان. گردشگران جایی گم میشوند که ماجراجویان خانهی خود یافتهاند.
خودت را به دیگران قرض بده، اما به خودت ببخش فیلم با این جمله از مونتنی آغاز میشود، که نیچه او را نیرومندترین جانها خوانده بود:«خودت را به دیگران قرض بده، اما به خودت ببخش.»
بد باید بد بماند، وگرنه بدتر میشود (پلیلیست جمعهها ۲) یک بار نوشتی میخواهی وقتی مینویسم کنارم بنشینی. یادت باشد، در این صورت نمیتوانم چیزی بنویسم (به هرحال نمیتوانم زیاد بنویسم.) ولی در آن صورت دیگر ابدا قادر به نوشتن نخواهم بود. نوشتن یعنی گشودن بیش از اندازهی خود؛
آنکه در جستن آنی، آنی (پلیلیست جمعهها ۱) پس، هنگامی به مقصود میرسیم که به روشنی فهمیده باشیم که تمام کارهای عمدی انسان، آرزوها، آرمانها، حیلهها، عبث و بیهودهاند. در تمام جهان، درون و بیرون، چیزی وجود ندارد که بتوان بر آن تکیه زد و کسی وجود ندارد که بتواند روی چیزی تکیه زند.
زندگی دیگران (۲۰۰۶) مثل قصههای داستایوفسکی، قهرمان از جنس سایههاست. در کشمکش، در لحظهی نهایی و تصمیمی سرنوشتساز، دستگاه تایپ را میزند زیر بغل و خارج میشود.
آدمهایی که بهشان اندیشیدهام بعد برای آنکه حالم خوب شود، به آدری هپبورن فکر کردهام. زیباترین زنی که دیدهام. زمینی نیست. رفیق ستارهها بوده و در معصومیت، مثل ماه. در همان عکسش که با لباس یک دست سیاه به بیرون از کادر زل زده. با چهرهای فاتحانه برای تمام قلبهایی که تسخیر کرده. چگونه انقدر زیبا؟
روزهای غم ما فقط همین را داریم. زندگیای غمانگیز و بیهوده؛ اما داریمش. من همیشه آدمهای ساده رو دوست داشتهام. آدمهایی که روی جدولهای خیابان راه میروند و همیشه در جیبشان شکلات دارند، با دیدن بچهها میخندند و غذایشان را آرام میخورند.
هنر جنگ یا چطور مثل یک استراتژیست فکر کنیم؟ «چرا باید کتابی دربارهی جنگ بخوانم؟» این سوالی بود که بعد از در دست گرفتن کتاب مشهور «هنر جنگ» سون تزو از خودم پرسیدم. کتابی که از مشخصات نویسندهاش میشد فهمید مربوط است به صدها سال پیش؛ زمانی که جنگها تفاوتهای چشمگیری با حالا داشتند.
فردیت ما به تجربه فهمیدهام که ما به دوستی با آدمهایی بسیار متفاوت خوشحالیم. آدمهایی که در فید توئیتر یا اینستاگراممان نمیبینیمشان، در محل کارمان نیستند و به طور خلاصه، آدم فضاییاند.
صداهای رود پیرمردهایی که میخوانند؛ شرطبندی و توریستهایی که به رودخانه خالی نگاه میکنند. شبهای زاینده رود، آنجا که به چهارباغ میرسد، اینطوریست با هزار داستان.
عاشق شو ارنه روزی... نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز میخواندند و بعد ناگهان میرفتند سراغِ خاطراتشان. وقتی تعداد سالهای پشت سر، بیشتر از سالهای پیشرو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر میکنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.
محدودهی شخصی من مدتها به آدمها دقت کردهام. به زمانی که محدودهشان را گسترش میدهند. مثلا در سکوت. در سکوت تا دلت بخواهد گسترش پیدا میکنی.
پیرنگها و نجواها مسئله پیرنگهاست. همین داستان در پیرنگ دیگری میتوانست یک داستان حماسی و بسار معنوی از کار در بیاید. اما پیرنگ توحید، پیرنگ «چرا» نیست؛ «چطور» است. این تامین کننده معنی زندگی او، در لحظات سخت بوده.
مسافر «آنچه در کتابها پیدا نمیکنیم، داستان زندگی خودمان است. مطالعهی داستان زندگیمان، با همهی اتفاقات به ظاهر معمولی و همهی آن احساسات عادی، فضیلت را عمیقتر به ما میشناساند، تا آثار ارسطو.»
با مشکل پایانهای باز در زندگیات چه میکنی؟ من میتوانم یک نمایشگاه برگزار کنم. در یک مجمتع سه طبقه؛ در هر طبقه دو گالری و در هر گالری ۴۰ قاب. من میتوانم نمایشگاهی به بزرگی کل این مجتمع برگزار کنم؛ از چه؟ از کارهای نیمهتمامی که در زندگی دارم.
پیرنگ غم دریافته بودم که غم، در آخرین شکل خود، با همهی چیزهایی که ما را انسان میکند، ترکیب میشود. با خاطرات، خواستهها، اندیشهها و خوشیها. پسزمینهی همهشان میشود غم؛ با همان صورت قبل.
غم برای همیشه باقی خواهد ماند غمناکترین روزهایی که در ذهنم مانده، آن روزیست که خبر زدند، هواپیمای خبرنگاران با ساختمان مسکونی برخورد کرده. ۱۳۰ نفر جان باخته بودند.
سه رنگ: آبی (۱۹۹۳) خاطرات سوخت آدماند؛ کافیست صبحی زود، آنها را از ما بگیرند تا ما خیلی زود از پا بیفتیم. فیلم دربارهی از پا افتادن است، برای آدمی که میخواهد آزاد باشد.
خیال چگونه ما را نجات میدهد؟ داستان یک پروژهی خندهدار! ما بردهی عادتهای کوچکیم. از آنطرف چیزی داریم قدرتمند که همیشه با ماست.خیالخیال ابزاریست که انحصارا در ما نصب شده است. احتمالا یکی از جدیترین نشانههای آزادیِ ما. شنیدهاید که آدمها حبس میشوند اما خیالهایشان نه. حتی بهتر، آدمها میمیرند اما خیالهایشان نه.
حبابی از پروژههای جانبیِ استارتاپی من متنفرم از این که این را بگویم اما در پروژههای جانبی که روزی قرار است استارتاپ شوند، حبابی وجود دارد.
بدنویسِ شبها اما فهمیدم مسئلهم جاودانگیست. اینکه چطور محیط را تغییر دهم؛ به نفع خودم. نتیجه آنکه برای ایجاد تعادل بین اخلاقگرایی قدیمم با این مسئله، تلاش کردم نفع خودم را به نفع جمعی آدمها نزدیک کنم.
در چهل روز تصمیم گرفتهام برای چهل روز، هر روز یک یادداشت در روزنوشتها بنویسم. تا نوشتن از خودم یادم نرود. همچنین نوشتن منظم، فکر کردنمان را شفافتر میکند. دلیل دیگر و مستترش هم احتمالا این است که نمیخواهم این بخش از سایت خالی بماند! همین انگیزه خوبی شده برای دوباره نوشتن.
هنر همیشه بر حق بودن «هنر همیشه بر حق بودن» آنجا که مسئله از دید ما تعریف میشود، به صورت پیشفرض درون ما وجود دارد. ما میدانیم که چگونه در بحث پیروز شویم. ما اغلب خودمان را شخصیت درست ماجرا میدانیم. اگر در مجادلات از هر یک از طرفین بپرسید که چه کسی را بر حق میدانند، لیستشان تنها شامل یک اسم است: «من»
تاریخ شفاهی عکاسی تاریخ شفاهی عکاسی را با اختراع دوربین، شروع میکنند. دوربین آمد برای دیدن و منتظر ماندن. برای مکث. اول نقاشان را نجات داد؛ از به تصویر کشیدن دنیایی که قبلا وجود داشت. بعد جاودانگی مشترک شد بین این دو.
استاکر (۱۹۷۹) استاکر احتمالا درخشانترین قصهٔ تارکوفسکیِ ضد قصه است. تماماش دربارهٔ یک اتاق است، و مسافرانی که باید به آن برسند. موسیقی متن فیلم از باخ است، با میزانسن شاعرانه تارکوفسکی. هر نما میشود یک تابلو نقاشی.
زیستن (۱۹۵۲) زیستن یادمان میآورد که آدمها برای ماموریتی اینجا هستند؛ که زندگی راه از پیش تعیین شدهای ندارد.
گفتارهایی در باب خلاقیت و چندتایی آدم فردیت! یک نفر شدن. مابقی زیستن آن چیزی است که میدانیم. هر روز اندکی بیشتر از دیروز. تنهایی بهای نخستین و کمترین بهای رهایی از جمع است ولی این جمع، این دیگران نه فقط دوزخ ما بلکه رهایی ما نیز هستند.
در مذمت ستایشها مدتیست که به نظرم میرسد دارم توی دنیای «میرا» زندگی میکنم؛ البته دقیقا نه آن دنیایی که کریستوفر فرانک میدید، جزئیات به یادم نمانده، بلکه دنیایی شفاف و شیشهای. اینکه مردم همهچیز را میبینند. مرا با حال ناخوش ابدیام، فرستادهاند
هلالی شد تنم زین غم دو صدا در دنیا وجود دارد و هر آدم را که ببینی با یکی از آنها پا به این دنیا میگذارد. صداهایی خستگی ناپذیر که به مانند تقدیر، در سرهای ما ساکن میشوند. یکی صدای زندگی و دیگری صدای مرگ. میگویند آدمی، حیوانیست ناتمام. یعنی
ارتش سایهها (۱۹۶۹) دردی که ملویل از روح خود به اثرش داده، همان دردیست که آدمها دیر یا زود چشم در چشم حقیقت، ملاقاتش میکنند. رنجِ امید. رنجِ خواهش؛
در باب: چشمها خدایان قدیم را دفن کردند، بیخدای جدید. حالا ما میلیونها عکس را نگاه میکنیم، بی تغییر. پتک کافکا را در پستوها پنهان کردهاند و پیامبران خوابیدهاند.
کاما و نقش آن در فردیت (۴) حالا هنوز هم بعد از هزاران سال، غروب غمانگیز است. نفرینِ نیستیِ عشق. اگر تولستوی هنر را وصل کردن آدمها بههم میدید، آدمهایی که ما را عاشق میکنند، شفافترین نوع هنر را هدیه میدهند. به ما. با اتصال ما به همهی عاشقهای جهان.
چرخ و جیم بعید تنها دوچرخه سوار محل بود. زمستانها به ترتیب بچهها را سوار میکرد، میبرد تا مدرسه، بر میگشت برای ماندهها. بعد تمام چهار زنگ را میخوابید. معلمها خبر داشتند. کاری نداشتند. وسطهای زمستان، بعید مریض شد.
در باب: دوستی کهنالگوی دوست را ساختیم، برای فرار از رنجِ یک بودن. که ما اولین نیستیم. دوستهای ما در بدبختی ما مشترکاند و آنوقت تحمل رنج سادهتر. این است که در تمام دنیا، دوستیها انقضا دارند.
شاعر سینما آنجلوپولوس شاعر سینماست. در دالانهای خالی مانده از صدا، آنجا که سینهفیلان، مَست میشوند، همواره او را تقدیس میکنند. ابدیت و یک روز همان است که سالها پیش نامیدندش. شاعرانهای دلنشین، نما به نما، نقب میزند بر روح. شاید هم
دودها و آواها که آدمها، آنجا زندهاند. له و خم و چروکیده، اما شفافاند. حالت را دگرگون میکنند، اما اصیلاند. فوتبالهای مهم را آنجا دیدهام معمولا. خندیدهام، اشک ریختهام. با بعضیهایشان کلکل دارم.
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت آقای جوان ته واگن پیاده شد. گفتم: «اما گاهی فکر میکنم دلیلی دارن اتفاقات؛ احساس مهم بودن میده بهم.» خندیدم. خندید. گفت: «حداقل عطسه آدم رو نمیکشه.» گفتم: «منم یکی از این داستانها دارم. داره کتاب میشه البته.»
خب، آقای دمیل، حالا دوربین رو بگیر روم. یعنی همان توافقی که پرویز دوایی و بقال محل در دههی ۴۰ بر سر «گنج قارون» داشتند، امروز بین منتقدان و عامهی مردم بر سر «مهمان مامان» و «ماهی و گربه» وجود دارد.
We kill the flame آدم همیشه به تمام شدهها فکر میکند و همین حین، چیزهای دیگری شروع میشوند. که قرار بر قوی بودنمان بوده، بر دوام و آزادی و تمام آن چیزهایی که خوباند؛ قرارها افسانه شدند و ما از خواب پریدههای رویا ندیده. فعالیتهای ذهن باید
نقدی ظالمانه بر ظلمتها موقعیت تازهای بود، حالا اما قدیمی شده است؛ همهاش نه - و این جمله را مردم وقتی میگویند، که میخواهند خودشان را تبرئه کنند - و همین احساس خاص، که تعریفی هم برایش ندارم، موقعیت تازه را مرموز کرده است.
روزی روزگاری در اسپارتاک فاوست، بعد از نطقی مفصل، میگوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد. حال آنکه همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبلها، میشود همان که برای آدم مقدر شده است؛
دربارهی آفرینش ذات متناقض پروردگار، جاودانگی در چنین زمانی به دنیای ما وارد میشود. او در یک زمان هم خیر است و هم شر. و آنوقت انسان امکان بروز خودش را مییابد؛ وقتی اضدادِ وجودش را میپذیرد؛
کاما و نقش آن در فردیّت (۳) برای من، جستجو از همان سالهای اول آغاز شد. وقتی آدم عمیقا چیزی را ندارد، و نمیداند چه ندارد، آنوقت مسیرها یکی میشوند. مسیرها که یکی میشوند، طولانی میشود راه. و احتمال نرسیدن بیشتر. اگر فقط کمی صادق باشم، بد نبود.
How long does it last که هنر تو باشی و اینها همه حاشیهاند. همهشان گذشت. من هنوز همان پسربچهای باشم که بعد از هر بار مسواک، روبروی آینه، سفید بودن دندانهایش را میبیند. و تو نامهی تبریک تولد بدهی و همهمان یک سال پیرتر شده باشیم؛
شخصیتِ شماره دو یونگ در خاطراتش مینویسد زنی را میبیند هفتاد ساله. هیچکس از کارمندان تیمارستان، ورود او را به خاطر ندارد. آخرین کارمندی که ورودش را دیده، بیست سال قبل مردهاست. برای پنجاه سال، یک آدم را میاندازند تیمارستان؛ دیوانگی منظرهی ویرانیِ آدمهاست. ترک
کاما و نقش آن در فردیّت (۲) رهگذری شدهام؛ تاریک. شبها خنزر پنزرها را جمع میکند و میزند به راه. همهاش یکجور شکنجه است. مضطرب، در غار. خلاصه شدهام در یکسری خوابهای تکراری.
پیداست نگارا که بلند است جنابت با جاده که میروی، دو چیز توجه را جلب میکند؛ اول، حماقت کوهها. روی قوزک پا ایستادهاند، و التماس میکنند به ابرها. که ببوسندشان. ابرها امّا میروند.
آه از دل دیوانهی حافظ بی تو تمام شب را انتظار کشیدم. انتظار شدم. انتظار ماندم. ته نشین شد در رگهام. خوابید در خوابهام. ماندیم آخر جاده؛ پیاده. نفسمان در نمیآمد.
November نشستهام روی قایق. بی پارو. خورشید پریده تو دریا. زیر آب شده پر از ماهی. اگر ماهیها را بگذاریم کنار، میماند صدای پرندگان مهاجر. همیشه با هم حرف میزنند. بال باز میکنند و پرهاشان را میدهند دست باد. حرف میزنند؛ از ماهیها،
تا انتهای روز مردی آمد جلوی در: «ای حرامزادهها.» بعد شروع کرد به تیراندازی. فقط همین. نگفت ای حرامزدهها میخواهم بکشمتان و اینچیزها. هیچچیزی نگفت.
Et je m'envole, vole, vole, vole, vole آخرش هم تصویر مبهمی میماند که گورخر بود که در گوزن میچمید یا چی؟ که این روزها آنقدر گپهای زندگیام زیاد شدهاست که انگشتان هیچ پترسی ثمر نمیگیرد؛ و من به زوال میرسم.
همینگوی و داستان خاطرات در جوانی، میرود جنگ؛ دویست ترکش میخورد و نتیجهاش میشود «وداع با اسلحه»؛ البته که به همینجا ختم نمیشود. اگر فکر میکنید آدم با دو سقوط هواپیما کارش تمام میشود، سخت در اشتباهید. اینها برای نویسندهی آمریکایی نتیجهاش شد «زنگها برای که به صدا در میآیند؟»؛
کلاغها هرگز نمیمیرند گفت: «خونت پر ملات شده؛ ها؟» گفتم: «آره، گفته چربی نخورم بهجاش هی آب بخورم، آب میخورم. اما با آب که نمیشه زندگی کرد. نه؟» گفت: «آره والا. این ماهی قرمزا اینقدر آب خوردن چیشدن؟ سر سیزده روز میفتن یه گوشه میمیرن.»
افتادگان چون ما را به این دنیا پرتاب کردهاند. میگویند هبوط کردهایم؛ از بهشت. میپرسیم هبوط یعنی چه؟ و میگویند یعنی سقوط؛ سقوط با درد.
Can U Can a Can به راستی چه سرّی در این شعر نهفته است که در عین بیمعنی بودن تا این حد دوام داشته است. و اگر معنی دارد، آن چیست که با هیچ معیاری به دست نمیآید و این یگانه خاصیّت زبان چیست که معنادارها را به فراموشی میسپارد و بیمعنیها را پاسداری میکند؟
کاما و نقش آن در فردیّت (۱) کاما و نقش آن در فردیّت، سری نوشتههایی است شانه به شانه از تلاشهای ناامیدانهی من برای معنا دادن به زندگی.
انجمن شاعران مرده (۱۹۸۹) فیلم سکانسهایی پیاپی است از حرفهایی که شکل نهایی آنها عقدهاست. نمیشود گفتشان؛ یا اینکه اگر بگوییم دیگر راهی نیست که خودمان را قانع کنیم که حق با ما بودهاست. از آنطرف هم میشوند عقده.
Touch me with your naked hand رفتند و حالا فقط ما دو نفر بودیم؛ با یک نیکمت، دو نفر، با یک نیمکت بینشان؛ و صدای نفسهایمان. یکی من، یکی او. این ارتباطات خیلی جالباند.
بروید غلطتان را بکنید اما اسراف نکنید! بر طبق این قانون هر غلطی که شما در زندگیتان انجام میدهید به این دلیل است که دیگران این غلط را در زندگیشان انجام دادهاند. و شما آن را دیدهاید، یا خواندهاید. با این تبصره که ممکن است از اینکه آن را دیدهاید و یا خواندهاید، در خودآگاهتان خبر نداشته باشید.
پشت در دفعهی بعد که ببینمت، میخواهم شانه بزنم به موهایت. اولین کسی که شانه را ساخته، باید خیلی عاشق بوده باشد. فکرش را بکن؛ میخواسته دختر را بو کند، اما رویش نمیشده؛ او حتمن شرقی بوده. شرقیها از همان ابتدا، خودشان را پیوند میدادند، یکی
زندگی ضربِ زمین در ضربان دلِ ما ـست آدمها در سراسر زندگیشان منتظرند تا دیده شوند، و نهایتاً هم دیده می شوند. اگر خوب دیده نشوند، مجبورند بد دیده شوند؛ آدمها را ببینیم...
تأملاتی چند از این خم مجازی حدس میزنم شصت سال عمر میکنم. شصت سالگیم را در خارج از شهر و در یک مزرعه گندم میگذرانم. گمان میکنم در شصت سالگی هم وبلاگ مینویسم، معلوم نیست همین وبلاگ باشد یا نه، اما دستِکم دوست دارم فکر کنم که در این
مورفی، شب، و از اینجور چیزها اینها را گفتم که پست طولانی شود، که مثلاً خودم را برای شکستن قوانینام توجیه کرده باشم. وگرنه همهاش بر می گردد به قوانینِ مورفی. اگر شما هم تا الان بیدارید، پس باید از طنزِ سیاه قوانین مورفی لذت ببرید.
در خلوت یک گندم زار باید گفت که این یللی تللیها پیامدِ طبیعیِ تردیدها و به زیر سؤال کشیدن خودم و کار هایم بوده است. نمی دانم چطور فرار نکنم. همه ی اتفاقاتِ مهم زندگیام را مدیون فرار هایم هستم.
بلندتر لطفا، صدایتان کاخ سفید را بلرزاند! چند وقتی ـیست دچارِ خودسانسوری شده ام - نه اینکه قبلاً نبوده ام، نه. اما حالا حسش می کنم - می خواهم تعمیم ـش بدهم و بگویم همه دچارش می شوند. آدم وقتی به دنیا می آید، حالش خوب است، هنوز اشک هایش در می آید و بی دلیل می دود، خلاصه مهم تر از همه این که سانسور نشده است.
یک فیلم کوتاه دربارهی عشق (۱۹۸۸) فکر میکنم عشق باید همین باشد، یک روز صبح میآید و آدم را شاعر میکند، آدم را نقاش میکند، بعد آدم با نشانههایش یک عمر عاشق میشود.
Oops, Code Is Cool آدم می نویسد و خالی می شود و آشغال های درونش را می ریزد بیرون، بعد خسته می شود و نمی نویسد و درونش پر ار کثافت می شود و باز می نویسد تا آشغال های درونش را بریزد بیرون. این لوپ، این لوپ، خیلی لعنتی است.
تاکسی، تاکسی! رفتیم و رفتیم و رفتیم، بعد باز هم رفتیم و رفتیم و رفتیم، بعد یک نفر پیدا شد و گفت تهِ این مسیر بن بست است و ما همچنان رفتیم؛ زمان گذشت و پیشِ خودمان فکر کردیم که نکند آن بخت برگشته راست می گفته، نکند او تهِ مسیر را
دکترها، او را دوست داشتند تمامِ نقاشیهای ونگوگ خلاصه میشود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا میبُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، اینها که برای آدم، دلبر نمیشود، می شود؟
زنگها برای که به صدا در میآید از اندک تفریحاتی که برایم مانده است، هفتهای یک بار رفتن به آب انار فروشیِ هم جوارِ سی و سه پل است و کافه رادیو؛ آنقدر به اولی وفادار بودهام، که صاحبِ آب انار فروشی، از فرسنگها تشخیصام میدهد، گاهی اگر در بازهی
شب یلدا و انارهایش این بومها را میبینید؟ اینها قاتلان انسانها هستند. بوم و ناگهان یک انسان میمیرد؛ روحاش را میگویم، گاهی هم این بوم میزند به جسمش.
جایی برای پیرمردها نیست میخواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمیکرد زلزله باشد یا باران، میخواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت میافتاد که تلفن زنگ زد، تلفنها مهماند، این را بابا لنگ دراز میگفت، یادم به آن نامهها افتاد، عزیزترین بابا لنگ
ثبت است بر جریده عالم فکر میکنم بزرگترین ترسِ انسانها از این نیست که بمیرند - مگر مرگ چه ترسی دارد؟ - آنها میترسند بمیرند، و ردی بهجا نگذارند. این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن.
زندگی شگفتانگیز است (۱۹۴۶) زندگی شگفت انگیزی است داستان پیچیدهای ندارد. ساختار پیچیدهای هم ندارد. یک فیلم کلاسیکِ سرراست است.
مسافر اتوبوس خط معمولی مدرسه، مثلِ همیشه همانجا بود، اگر هر هفت سال یک بار، کل سلولهای بدن انسان عوض میشود، این مدرسه، در این پنج سال، از جایش تکان نخورده بود، البته بعدها مشخص شد، همه را گذاشته بوده یکجا برای سال هفتم.
دنیا رو سفید ساختم و سیاه کم داشت اینطور نیست که دنیا به دو بخش سیاه و سفید تقسیم شده باشد. بلکه به نظرم مشکل از آنجایی آغاز میشود که دنیا اصلن تقسیم نشده است. همه زیرِ یک سایه هستیم. عدهای روشنایی را ندیدهاند، و فکر میکنند لابد اینجا روشن است.
چمن در باد یک جفت چشم، همهچیز آنجاست. یک جفت اقیانوس بی انتها، همهچیز آنجاست، یک جفت سیاه چاله، همهچیز آنجاست، یک جفت آدم و همهچیز آنجاست. وقت آن است که کنار بزنیم و کمی فکر کنیم، جنون پنهانمان را، فقط بالفعل کنیم، فقط
مردی که لیبرتی والانس را کشت (۱۹۶۲) داستان فیلم درباره زندگی مردی است که کشتن لیبرتی والانس، یاغی معروف غرب وحشی، را به او نسبت دادند. به نظرم یکی از شاهکارهای جان فورد بزرگ، همین فیلمش است.
بند ناف لعنتی راستش فکر میکنم دکترها دروغ گفته اند. نمیدانم شاید «پیتر ویر» با «نمایش ترومن»ش همین را میخواسته بگوید، اما به شکل دیگری. پزشکها از همان بچگی به ما دروغ گفتند. لعنتیها، حتی جعل هم کردند، فریب دادند، و سرمان را کلاه گذاشتندو آمدند، زل زدند به چشمان پدر و مادرمان، و گفتند، بند ناف را بریده اند.
راننده تاکسی لامذهب خلاصه آنکه به رسم تمام تلاشهای نافرجام زندگیمان، به ظاهر به اختیار، تصمیم گرفتم به این مسئله فکر کنم؛ گفتم جای دوری که نمیرود، شاید اصلن توانستم بالاخره از چیزی در این زندگی، ایدهی داستان طنزی بیرون بکشم. اصلن چه چیزی بهتر از خود زندگی.
سرگذشت عجیب یک قهرمان صدا ادامه داد: «رقیبت را ببین الکساندر، کارش را بساز، همیشه همین کار را کردهای، اینبار هم میتوانی. اصلاً برای همین به دنیا آمدهای الکساندر.»انرژی عظیمی سراسرِ وجودش را گرفته بود.
به گیرندههای خود دست نزنید؛ مشکل از فرستندهست میگویند «زبان» بزرگترین اختراع بشر بودهاست. میگویند برای ارتباط راحتتر اختراع شدهاست. گاهی میگویند زندگی بدون زبان ممکن نیست.بزرگترین معضل من، همین «زبان» بودهاست؛ همین بزرگترین موهبت بشریت.
درخشش ابدی یک ذهن پاک (۲۰۰۴) میتونی یکنفر رو از ذهنت، حافظهت پاک کنی؛ امّا بیرون انداختنش از دلت، یه داستان دیگهس.
نوارهای زرد به مهمانی دعوت شده بود. بهروز، دو عکس داشت، که در هیچکدامشان نبود. اولی را با هم کلاسیهایش در سفر شمال گرفته بود، دو پسر و سه دختر. از ماسههای روی زمین می شد حدس زد کنار دریا بوده اند؛ ولی دریا در عکس مشخص نبود.
درختهایی مثل کاج دو نفر روی سکوها نشسته بودند. هر شب به آنجا میآمدند، زیر درختهای کاج مینشستند و گویی فقط برای نگاه به چراغها آنجا بودند. باغبان پارک هر از گاهی، به آنها نگاه میکرد. او در اتاقکی تمام فلزی و در وسط یکی از مسیرهای پارک نشسته بود.
یک جای دنج و پرنور «هیچ»ها دنیا را تغییر دادند، اما برای چه کسانی؟ برای «هیچ»های بعدی!به هرحال؛ همیشه لازم نیست شروعی طوفانی داشته باشیم.