پشت به زندگی

حالا حدود ۷ ماه است که ننوشته‌ام. نه در این‌جا و نه جای دیگر. با غمی ریشه‌دار دوستی کرده‌ام و به گمانم زندگی نمی‌کنم. فقط کار و کار و کار. به این فکر می‌کنم که چطور به این‌جا رسیدم؟ و حتی فکر هم نمی‌کنم. نه می‌توانم به زندگی فکر کنم. نه معنا و نه خودم.

پشت به زندگی
Photo by Grant Whitty / Unsplash

حالا حدود ۷ ماه است که ننوشته‌ام. نه در این‌جا و نه جای دیگر. با غمی ریشه‌دار دوستی کرده‌ام و به گمانم زندگی نمی‌کنم. فقط کار و کار و کار. به این فکر می‌کنم که چطور به این‌جا رسیدم؟ و حتی فکر هم نمی‌کنم. نه می‌توانم به زندگی فکر کنم. نه معنا و نه خودم.

سابقا در غم‌انگیزترین روزهای زندگی‌ام، می‌نوشتم. بیشتر از همیشه. و حالا این موهبت من را ترک کرده. پر از احساسات مخدوش‌ام و در عین حال خالی‌ام. دانته در برزخ چیزی با این مضمون نوشته: «هیچ رنجی بالاتر از یادآوری روزهای خوش گذشته نیست، زمانی که هیچ امیدی در رو به رو نیست.» من در برزخم؟

به دوزخ فکر می‌کنم. به گناه. به رنج. بعد به زندگی فکر می‌کنم. به مرگ. از عادی مردن می‌ترسم. از نشناختن. از این‌که همین لحظه بمیرم. چنان کسی که هیچ‌گاه وجود نداشته. کاری نکرده. مرگ با هزاران صدایی که در من هنوز متولد نشده.

صدای دیگری هم هست. مرگ یعنی انصراف از دنیا. خاموش شدن همه‌ی صداها. ترک غم. پرتابی از عدم قطعیت به قطعیت. از وجود به عدم.

در خاطراتم می‌گردم. شبیه بیلی پیل‌گریم در بعد زمان چند پاره‌ شده‌ام. ترم اول کارشناسی در کلاس مبانی ریاضی نشسته‌ام. نظریه مجموعه‌ها و بی‌نهایت‌ها. دکتر رضایی روی تخته یک قضیه نوشته. «هرکسی این رو اثبات کنه، ۵ نمره به پایان ترم‌ش اضافه می‌شه.» ناگهان ضعفی در پاهایم احساس می‌کنم. صدها صدا تو سرم شروع می‌کنند. چیزی می‌نویسم. کلاس تمام شده. استاد می‌گوید درست است. باورش نمی‌شود. کلاس بعدی به اثبات فکر می‌کنم، یادم نمی‌آید چه کرده‌ام. تلاش می‌کنم یک‌بار دیگر قضیه را اثبات کنم، نمی‌توانم. پایان‌ترم فقط نیم‌نمره اضافه می‌کند. می‌گذرد. کرونا می‌آید. دکتر رضایی می‌میرد. بله. رسم روزگار چنین است.

به دوزخ فکر می‌کنم. سال‌ها پیش. وقتی در استخر غرق می‌شدم. تلاش کردم. بعد دیگر نه. روشنی‌های سطح آب را می‌بینم. پایین می‌روم. ذهنم تلاش می‌کند مرا به یاد عزیزانم بیندازد. به یاد زندگی. هیچ انگیزه‌ای در من جان نمی‌گیرد. آن‌جا، ته آب در بعد زمان چند پاره می‌شوم. مرده‌ام. به این فکر می‌کنم که در زندگی چه کرده‌ام؟ اگر الان بمیرم، پس چرا آمده‌ام؟ چرا رنج زندگی را به دوش کشیدم؟ اگر بمیرم، بدون این‌که بفهمم چه در من می‌زیسته، چه مرگ پوچی از کار در می‌آید. تلاش می‌کنم زنده بمانم. کسی متوجه من می‌شود و نمی‌میرم.  سال‌ها بعد شنیدم جوانی در همان استخر غرق شده. بله. رسم روزگار چنین است.

چرا غم؟ به شادی فکر می‌کنم. چرا هیچ‌گاه کاملا شاد نبوده‌ام؟ چرا برای شاد بودن حد دارم اما برای غم نه؟ غم انگار فرصتی است برای بازگشت به خودم. به صداهای درونم. شادی مرا از خودم بیرون می‌برد. خودم را تخریب می‌کنم. با سیگار. شبیه یک خودکشی آرام. سالانه بیش از ۷ میلیون نفر در اثر مصرف سیگار جان می‌دهند. بله. رسم روزگار چنین است.

به برزخ فکر می‌کنم. برزخ یعنی بلاتکلیفی. یعنی هر تصمیمی بگیری می‌شود غم. به سه سال گذشته فکر می‌کنم. به ایران و مهاجرت. از دست دادن. گذاشتن و رفتن. داشتن و نداشتن. به داستایوفسکی فکر می‌کنم. اگر این‌جا بود. چطور در مورد این تصویر می‌نوشت. روان شخصیت‌هایش چطور بود؟ در بعد مکان چند پاره می‌شوم. حالا بیشتر از هر زمانی خودم را در پرنس میشکین احساس می‌کنم. در تاریکی، درحالی که نفس در سینه حبس کرده، مُرد. بله، رسم روزگار چنین است.

به بهشت فکر نمی‌کنم. خودم را می‌بینم. چه‌قدر دورم. یادم می‌آید در جلسه تراپی نشسته بودم. تراپیست پرسید: «کی رو روی صندلی رو به رو می‌بینی؟» گفته بودم خودم. پرسیده بود: «چه شکلیه؟» گفته بودم پیر و محزون با تیرهایی در پشت. شبیه تابلوی نقاشی. از خودم تعجب کرده بودم. پرتاب می‌شوم به اتاق. نشسته‌ام سه‌تار می‌زنم. چندان خوب نیستم. اما انگار ساز گریه می‌کند. با من. غم مثل صداست. صداست که می‌ماند. حالا موسیقی هم مرا ترک کرده. فکر می‌کنم تنهایی یعنی همین. استعدادها آدم را ترک می‌کنند. اما خواهش‌ها نه.

بله. رسم روزگار چنین است.