گلچهره (۱۳۸۹) سینما، ادبیات، نقاشی و شعر؛ ما به خاطر اینهاست که زندگی میکنیم. اینها نماد آزادی بشرند. نماد چیزی که بشر در آن بیاندازه آزاد است. اندیشه. رنج زیستن با اینهاست که تحمل میشود. با اینهاست که ملتها ساخته میشوند.
سامورایی (۱۹۶۷) او با خیانت رئسایش میمیرد؟ نه یک سامورایی برای وفاداری به خودش میمیرد. اما مگر شغل یک سامورایی چیزی جز مردن است؟ قهرمان این را میداند.
داستان اسباببازی ۳ (۲۰۱۰) اینبار بر عکس دو قسمت قبلی، که ماجرا بین رابطهی اینها با اندیست، قسمت سوم دربارهی خودشان است. فکر کردن به بودنشان و دلیل این بودن.
بلوار سانست (۱۹۵۰) ژانر نوآر بیش از هر چیز مرا به یاد تراژدی یونانی میاندازد. زوالی اجباری، درحالی که با به زوال رسیده، احساس نزدیکی میکنیم.
زندگی دیگران (۲۰۰۶) مثل قصههای داستایوفسکی، قهرمان از جنس سایههاست. در کشمکش، در لحظهی نهایی و تصمیمی سرنوشتساز، دستگاه تایپ را میزند زیر بغل و خارج میشود.
سه رنگ: آبی (۱۹۹۳) خاطرات سوخت آدماند؛ کافیست صبحی زود، آنها را از ما بگیرند تا ما خیلی زود از پا بیفتیم. فیلم دربارهی از پا افتادن است، برای آدمی که میخواهد آزاد باشد.
استاکر (۱۹۷۹) استاکر احتمالا درخشانترین قصهٔ تارکوفسکیِ ضد قصه است. تماماش دربارهٔ یک اتاق است، و مسافرانی که باید به آن برسند. موسیقی متن فیلم از باخ است، با میزانسن شاعرانه تارکوفسکی. هر نما میشود یک تابلو نقاشی.
زیستن (۱۹۵۲) زیستن یادمان میآورد که آدمها برای ماموریتی اینجا هستند؛ که زندگی راه از پیش تعیین شدهای ندارد.
ارتش سایهها (۱۹۶۹) دردی که ملویل از روح خود به اثرش داده، همان دردیست که آدمها دیر یا زود چشم در چشم حقیقت، ملاقاتش میکنند. رنجِ امید. رنجِ خواهش؛
شاعر سینما آنجلوپولوس شاعر سینماست. در دالانهای خالی مانده از صدا، آنجا که سینهفیلان، مَست میشوند، همواره او را تقدیس میکنند. ابدیت و یک روز همان است که سالها پیش نامیدندش. شاعرانهای دلنشین، نما به نما، نقب میزند بر روح. شاید هم
انجمن شاعران مرده (۱۹۸۹) فیلم سکانسهایی پیاپی است از حرفهایی که شکل نهایی آنها عقدهاست. نمیشود گفتشان؛ یا اینکه اگر بگوییم دیگر راهی نیست که خودمان را قانع کنیم که حق با ما بودهاست. از آنطرف هم میشوند عقده.
یک فیلم کوتاه دربارهی عشق (۱۹۸۸) فکر میکنم عشق باید همین باشد، یک روز صبح میآید و آدم را شاعر میکند، آدم را نقاش میکند، بعد آدم با نشانههایش یک عمر عاشق میشود.
زندگی شگفتانگیز است (۱۹۴۶) زندگی شگفت انگیزی است داستان پیچیدهای ندارد. ساختار پیچیدهای هم ندارد. یک فیلم کلاسیکِ سرراست است.
مردی که لیبرتی والانس را کشت (۱۹۶۲) داستان فیلم درباره زندگی مردی است که کشتن لیبرتی والانس، یاغی معروف غرب وحشی، را به او نسبت دادند. به نظرم یکی از شاهکارهای جان فورد بزرگ، همین فیلمش است.
درخشش ابدی یک ذهن پاک (۲۰۰۴) میتونی یکنفر رو از ذهنت، حافظهت پاک کنی؛ امّا بیرون انداختنش از دلت، یه داستان دیگهس.