نوشتن به مثابه شکلی از دعا (پلیلیست جمعهها ۱۶) گریه کن عزیزم، گریه کن. حالا زمان گریستن فرا رسیده است! قهرمان داستان کوچکم چند لحظه پیش مُرد. اگر این تسلایی برای توست، بدان در آرامش کافی و صلح با همهچیز مرده است.
سی و پنج قطعه (پلیلیست جمعهها ۱۵) فقط همین حماقتم باقی هست که معتقد شوم، فرزندم خواهد توانست آنچه را که زندگی به من نداده است از او بگیرد. من میدانم که او نیز نخواهد توانست از این سرنوشت محتوم بگریزد، او نیز از گرسنگی خواهد مرد، یا از آن بدتر نوکر دولت خواهد شد.
از آدمک (پلیلیست جمعهها ۱۴) باید زمین را ترک کرد. آن زمینی که هر دو طرف خودت ایستادهای. در جنگ هم کتک میخوری و هم میزنی. در جنگی که با خودت باشد، کتک بزنی یا بخوری، بازندهای.
درد حقیقی پیری در ضعف جسمانی نیست (پلیلیست جمعهها ۱۳) هر چه از خود نامطمئنتر شدم، نسبت به همهچیز نزدیکی بیشتری احساس کردم. در حقیقت چنین به نظرم میرسد که آن بیگانگی که چنان طولانی مرا از دنیا جدا کرد، به دنیای درونم کوچ کرده و بیگانگی غیر منتظرهای را نسبت به خود خویشم بر من فاش نموده است.
مهربان بودن که خجالت ندارد. (پلیلیست جمعهها ۱۲) در این پلیلیست بخشهایی از کتاب شیاطین نوشتهی داستایوفسکی را میخوانیم. کتابی که هر بار مو بر تنم سیخ میکند؛ دربارهی ملتی بیمار است و آرزوهای بیمارگونه. دربارهی رها بودن در تاریکی است. پلیلیست این جمعه برای من حاوی دلتنگی بسیار است برای لحظاتی که دیگر ندارمشان.
در اعماق (پلیلیست جمعهها ۱۱) زمانی را تصور کنید که وجود انسانیتان به تمامی یافته شده. در پیشگاهِ جهان به کمال حاضرید. در شگفت از بودنتان و این حقیقت که دنیای پیرامون چه پر ظرافت، زیبا و سهمگین است. اینکه وجودتان به عنوان یک انسان، تا چه حد مهیب، شکننده و شگفتانگیز است.
نشانه خرد بیشتر نه ممانعت از خنده، بلکه مهار کردن اشک است (پلیلیست جمعهها ۱۰) پس بهتر است هربار شادی دقالباب میکند، بهجای اینکه مکرر شک کنیم، که آیا ورودش جایز است یا نه، همهٔ درها را به سویش بگشاییم، زیرا شادی هیچگاه بیموقع نمیآید.
مبهوت (پلیلیست جمعهها ۹) فکر میکنم، این همان هدف ما در مقام نویسنده است؛ کمک کردن به دیگران برای آنکه - لطفا مرا بابت بهکارگیری این واژه ببخشید- همین حس حیرت را داشته باشند، کمک کردن به دیگران برای آنکه چیزها را تازه ببینند، چیزهایی که میتوانند ما را غافلگیر کنند
به بهانهی زادروز داستایوفسکی (پلیلیست جمعهها ۸) کمتر نویسندهای را میتوان در تاریخ ادبیات یافت که چنان داستایوفسکی پهنهای از عجیبترین شخصیتها را خلق کرده باشد. چنان رذل چون فئودور کارامازوف یا بیاندازه معصوم مثل سوفیا در جنایت و مکافات.
در مکانهای خلوت برای خود جمعیتی انبوه باش (پلیلیست جمعهها ۷) مخلص کلام اینکه، بگذار دیگران در کنارمان باشند اما نه آنچنان سخت و تنگ که جز با بریدن تکهای از خود یا پوستمان نتوان ایشان را از خود جدا کرد. بزرگترین دانش در جهان این است که بدانی چگونه با خود زندگی کنی.
این یا آن (پلیلیست جمعهها ۶) خواه به حماقتهای جهان بخندی، پشیمان میشوی؛ بر آنها بگریی هم پشیمان میشوی،خواه به حماقتهای جهان بخندی و خواه بر آنها بگریی، در هر دو حال پشیمان خواهی شد،یا به حماقتهای جهان میخندی یا میگریی، به هرحال پشیمان میشوی؛
بودن با خود (پلیلیست جمعهها ۵) در پنجمین پلیلیست جمعهها دربارهی همهی آنچیزهایی که در ما زندگی میکنند میخوانیم و میشنویم.
خواستن، آفریدن است (پلیلیست جمعهها ۴) محمدرضا شجریان، نمایندهی حافظهی جمعی یک ملت بود. او زبان مردم بود، در کنار مردم بود و در کنار مردم هم ماند؛ برای آدمهایی که خوب زیستن را بلد بودهاند و خوب هم مردهاند، مرگ معنایی ندارد. او در حافظهی جمعی ما جاودانه شده است.
گاهی دیوانه شدن لذت بخش است (پلیلیست جمعهها ۳) اگر تو نیز به حفظ ظاهر خویش اهمیت بسیاری قائل هستی و خود را برای همه آشکارا فاش نمیکنی، به مانند بسیاری از مردمی که به اشتباه زندگی میکنند و تنها به نمایشی خارجی بسنده میکنند.
بد باید بد بماند، وگرنه بدتر میشود (پلیلیست جمعهها ۲) یک بار نوشتی میخواهی وقتی مینویسم کنارم بنشینی. یادت باشد، در این صورت نمیتوانم چیزی بنویسم (به هرحال نمیتوانم زیاد بنویسم.) ولی در آن صورت دیگر ابدا قادر به نوشتن نخواهم بود. نوشتن یعنی گشودن بیش از اندازهی خود؛
آنکه در جستن آنی، آنی (پلیلیست جمعهها ۱) پس، هنگامی به مقصود میرسیم که به روشنی فهمیده باشیم که تمام کارهای عمدی انسان، آرزوها، آرمانها، حیلهها، عبث و بیهودهاند. در تمام جهان، درون و بیرون، چیزی وجود ندارد که بتوان بر آن تکیه زد و کسی وجود ندارد که بتواند روی چیزی تکیه زند.