قصههای پاریس
مرد سکوت کرده. با همان چشمها. پاپا میپرسد که: «حالت چطور است پیرمرد؟ تو را اینطرفها ندیده بودم.» مرد هنوز سکوت میکند. همینگوی به این فکر میکند که چرا از چهرهی این مرد، هیچچیز در نمیآید. نکند داستایوفسکی برگشته و دارد اینطور ورودش را اعلام میکند؟