زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید

زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آید


از اندک تفریحاتی که برایم مانده است، هفته‌ای یک بار رفتن به آب انار فروشیِ هم جوارِ سی و سه پل است و کافه رادیو؛ آن‌قدر به اولی وفادار بوده‌ام، که صاحبِ آب انار فروشی، از فرسنگ‌ها تشخیص‌ام می‌دهد، گاهی اگر در بازه‌ی مشخصی به سراغش نروم، نگرانم می‌شود. حتا یک بار برای تولدم، مرا با آب انارهایش سورپرایز کرد. راستش هیچ‌وقت نفهمیدم تاریخِ تولدم را از کجا فهمیده بود؛ خودش که می گفت، خودم گفته‌ام.
اگر خلاصه‌اش کنم، رابطه‌ی من و آب انارهایش، قوی‌تر از چیزی‌ست که فکرش را کنم. یک بار با آب انار اوردوز کردم، و می‌گویند غش هم کرده‌ام.
این را هم بگویم که هر بار بعد از آب انار، Fresh می‌شوم، یک بار گفته بودم، انار حتا می تواند یک مذهب باشد!
کافه رادیو هم خیلی خوب است، پیش از ظهر ها خلوت است و کسی نیست، می شود همان جای دنج و پرنور، از آن فضاهای کلاسیک که دوست ـشان دارم، گاهی فکر می کنم اگر این کافه را ببندند، بخشِ اعظمی از زندگیِ گذشته و آینده ـم حذف می شود، اما حال را نمی دانم.
امروز صبح داشتم به این تفریحاتِ باقی مانده ام فکر می کردم، و به تفریحاتِ باقی نمانده ام، به مسیری که با هر پیچ ـش، یکی از حس های خوبِ زندگی ـم را در جاده، جا گذاشته بودم. داشتم فکر می کردم چطور از این باقی مانده ها نهایتِ استفاده را ببرم. مثلاً اگر هر هفته اینطوری بروم کافه و این کتاب را با خودم ببرم، احتمالاً بیشتر احساسِ خوشحالی خواهم کرد؛ بعد چند سناریو تعریف کردم، چندتایش را تمرین کردم. به نظرم آمد اگر آب انار را روی آن نیمکتِ سمتِ چپی بخورم، بیشتر لذت ببرم؛
امروز ظهر در مسیرِ آب انار فروشی، ناخودآگاه مسیرم را تغییر دادم، نمی دانم چرا، اما نرفتم آنجا؛ بعد دیدم نمی شود جایی نروم، رفتم کافه و بعد حس کردم غریبه ام، فکر می کنم داشتند از آنجا بیرون ـم می کردند، چه کسی چنین کاری می کرد را نمی دانم.
از کافه بیرون آمدم و انگار برای اولین بار، خسته ترین انسانِ روی زمین، بعد از خودم بودم.
آخرین ـش را هم از دست دادم؛ می خواهم بگویم گاهی نباید روی زندگی فکر کرد، گاهی باید گذاشت باد بیاید و هر جا که می خواهد ببرد آدم را بیندازد، دارم فکر می کنم که فکر کردن، بعضی چیزها را فاسد می کند. آدم ها اغلب فکر می کنند، من هم فکر می کنم، اما دنیا، مسئله ـش فکر کردن نیست؛
پی نوشتیجات:

  • امشب در مسیرِ خانه، داشتم به مرثیه ای برای از دست دادنِ آخرین حس های خوبِ زندگی ـم فکر می کردم، که دیدم گم شده ام. این فکر کردن بد مصیبتی است.
  • باران که می آید، دلم می خواهد بروم بیرون، پیاده می روی بیرون، بعد یک دفعه به ذهنت می رسد، خوب است بروی موهایت را کوتاه کنی؛ بعد با موهایی که حالا سه پنج ـمشان را نداری، می آیی زیرِ باران و دلت می خواهد راه بروی، آنقدر راه میروی که صدای برنامه های "سلامت" ـه گوشی ـت هم در می آید.
  • چند وقتی ـیست در مسیرِ خانه، دختری را می بینم که می نشیند روی نیمکت های فضای سبز آن اطراف. امشب دوباره دیدمش، سرش پائین بود و راه می رفت، انگار در عالمِ دیگری بود؛ سرانجام داشت می رفت توی تیرِ چراغ برق، که لحظاتِ آخر بالاخره سنسور هایش به کار افتاد و مسیرش را تغییر داد. اما در نهایت سمتِ چپِ صورتش همراه با کتف ـش خوردند به تیرِ چراغ برق. دارم فکر می کنم، بروم ببینم آیا نمی خواهد وبلاگی بزند؟
  • امروز راننده ای که هیچ وقت نمیشناختم ـش، بوقی برایم زد و سرش را از ماشین ـش بیرون آورد و گفت "مگه مجنووووونی؟"، راستش فکر میکنم هر چقدر من او را نمی شناختم، او صد سال من را می شناخته.