کاما و نقش آن در فردیت (۴)

حالا هنوز هم بعد از هزاران سال، غروب غم‌انگیز است. نفرینِ نیستیِ عشق. اگر تولستوی هنر را وصل کردن آدم‌ها به‌هم می‌دید، آدم‌هایی که ما را عاشق می‌کنند، شفاف‌ترین نوع هنر را هدیه می‌دهند. به ما. با اتصال ما به همه‌ی عاشق‌های جهان.

کاما و نقش آن در فردیت (۴)


سینما را دو دسته جلو می‌برند. گروه اول آن‌هایی‌اند که دنیا را می‌شناسند. فیلم‌نامه را می‌نویسند و بعد دکوپاژش می‌کنند. تک تک سکانس‌ها را نقاشی می‌کنند و تقسیم، و همه‌چیز را مثل یک معمار آماده می‌کنند. بعد فیلم می‌رود جلوی دوربین. ساخته می‌شود. حتی بی‌حضور کارگردان - سکانس پایانی فیلم روانی - اما تماشاگر نمی‌فهمد. به پرده خیره است و خودش را می‌بیند، در جسم شخصیت‌ها. آدم‌هایی که سینما به‌شان مدیون است، چون کمال را نشان‌مان داده‌اند. دوم، آن‌هایی که خدا را می‌شناسند. فیلم‌نامه را سکانس-پلان می‌نویسند و فیلم منتظر می‌ماند. همه‌چیز می‌رسد به روز فیلم‌برداری. کارگردان می‌شود واجب‌الوجود. همان کاری که آنجلوپولوس می‌کرد، در پیشروی‌های‌شان حذف فیلم‌نامه را هم تست کردند. همه‌چیز می‌رسید به روز واقعه. تماشاگر، کارگردان را می‌دید. سینما را جلو بردند با یک چیز. می‌شود دنیای خودمان را داشته باشیم. بی‌فیلم‌نامه و چیزهای از پیش تعیین شده. بدون دست تقدیر. بی‌بازیگرانی که نقش بازی می‌کردند و حقه‌های سینمایی. دنیاهایی بی‌پرده، گاهی زشت، اما صاف. تنها در قامت سازندگان‌شان. آن‌ها شدند نشانه برای دنیاهای بعدی. اولین برخورد با این‌طور چیزها، برای من، می‌رسد به نوجوانی. وقتی استاکر راه را نشان‌مان می‌داد برای اتاق آرزوها. و آن پرسش اخلاقی تارکوفسکی، که ما واقعا چه می‌خواهیم؟ من نمی‌دانستم. منظورم این است که آدم صبح‌ها بیدار می‌شود و می‌داند نمی‌خواهد بمیرد، اما چه می‌خواهد؟ من فقط می‌دانستم چه نمی‌خواهم. نتیجه آن‌که آن‌ها و آن‌چیزهایی که مربوط به دنیای من نبودند، حذف شدند. کافی نبود. سفر آغاز شد. شبیه به رویاهایی که آدم در کودکی می‌بیند. غیرواقعی‌های نزدیک. جدا مانده از مردم و بعد عشق‌های نافرجام. استهلاک آدم را پیر می‌کند و حقیقت راجع به دنیای ما این است که همه‌چیز مستهلک است. خواستنی‌های‌م را در جاودانه‌ها دنبال کردم. مسئله این نبود که چرا جاودانه شویم؟ که آدمی که مرده‌است، یادش هم بماند، مرده‌ است. مسئله نقش‌ش در مردنی‌ها بود. در بی‌استهلاک بودن‌ش، تا وقتی زنده‌ایم. مثل ستاره‌ی دنباله‌داری که از آن‌طرف کیهان نورش را می‌بینیم، اتفاقی افتاد. خورشید را انداختند توی قلبم. شبیه به روایت‌هایی که هرگز خوانده نشده‌اند، عشق آمد نزدیک‌تر. آدم این‌طور وقت‌ها گیج است. ریه سنگین است. اما دنیا یک‌چیز را همیشه تو صورت‌های‌مان داد می‌زند. بی‌عشق، دنیا کمیت‌ش لنگ می‌زند. در تعریف فردیت این‌طور گفته‌اند که: «آدم می‌تواند خودش، با استفاده از درون‌ش، با همه‌ی جنبه‌های زندگی روبرو شود.» عشق، درون آدم‌ها را روشن می‌کند. خورشیدی که می‌تابد بر جان‌مان و زخم‌ها در روشنایی درمان می‌شوند. اولین خدای جهان خورشید بود. اجداد ما، با نگاه به او عبادت می‌کردند و غروب، نوعی نفرین بود. استعاره‌ای از خودآگاهی. روشنای‌ای که جهان را می‌پیماید و خودمان را نشان‌مان می‌دهد. حالا هنوز هم بعد از هزاران سال، غروب غم‌انگیز است. نفرینِ نیستیِ عشق. اگر تولستوی هنر را وصل کردن آدم‌ها به‌هم می‌دید، آدم‌هایی که ما را عاشق می‌کنند، شفاف‌ترین نوع هنر را هدیه می‌دهند. به ما. با اتصال ما به همه‌ی عاشق‌های جهان. به شکسپیر و سعدی و ثورو. در داستان من، دختری بود، زیر باران؛ آواز و صدای دل‌ش. آن‌چیزهایی که به دنیای من جان می‌داد. همان کاری که برگمن با کازابلانکا و بدنام می‌کرد. هر فرکانس صدا، قلب را می‌لرزاند و هر صدای نفس، دم و بازدم، زنگ می‌زند نعمت‌ حیات را در جلوی چشم‌ها. می‌شود راه افتاد در دشت‌ها و کوه‌ها، زیر باران، سرهای‌مان را بگیریم بالا، باران بزند توی صورت‌هامان، یا ستاره‌هایی را بشماریم که دوتایی چشمک می‌زنند. اما هر کجا برویم، دنیاهای‌مان می‌مانند. معجزه‌ی عشق همین‌جاست. جوان نگه می‌دارد در پیری. دنیای ناقص، بی‌فیلم‌نامه‌مان را حیات می‌دهد. مصری‌ها مومیایی می‌کردند و اروپایی‌ها مجسمه‌ش را می‌ساختند. عاشق‌ها اما نفس می‌کشیدند. هر دم و بازدم تو را.