برای آن‌هایی که می‌خواهند نام‌شان به یادگار بماند

فکر کردم که چرا می‌خواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگی‌ام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که این‌طور با مرگ مقابله می‌کنم. مرگ را شکست می‌دهم. آثارم زنده‌اند پس هستم. می‌شناسندم. با حافظ هم‌سو بودم.

برای آن‌هایی که می‌خواهند نام‌شان به یادگار بماند

خوب یادم نیست که از چه زمانی بود که این دغدغهٔ اصلی زندگی من شد که می‌خواهم در زندگی‌ام کارهایی کنم یا دست‌کم یک کار که قبل از مرگ یا حتی اگر نشد بعد از مرگم، که نامی از من به‌جای بماند. جاودانگی. چنین چیزی یعنی خوب زندگی کرده‌ام؛ چرا؟ چون همهٔ آن‌هایی که به خوب زندگی کردن می‌شناسم‌شان، نام‌شان مانده. حافظ، عطار، یونگ تا نیچه. پس ناگزیر ترازوی این‌که بدانم خوب زندگی کرده‌ام این است که نامی از من به یادگار بماند. این حس قوی، در لحظات سخت زندگی، چون معنایی مستحکم، مرا حفظ کرده. بعدها فهمیدم اغلب انسان‌های خوبی هم که می‌شناسم، اکثرا در بین جوان‌های پیشرو هم، وضع چنین است. خواهشی شدید برای به یادگار ماندن نامی نیک.

این البته اغلب موجب ایجاد خشم هم می‌شود. از گسترش نام‌هایی که می‌دانیم خوب نیستند، نه تنها خوب نیستند بلکه اصلا کسی نیستند. با شخصیتی نازل، نام‌شان را به گوش همه‌گان رسانده‌اند.

زندگی‌ام به همین منوال به پیش رفت. خواهشی شدید در هر کاری که می‌کردم برای گذاشتن رد و به یادگار ماندن، وجود داشت. حتی نوشتن؛ نه این‌که توسط آدم‌های زیادی دیده شوم. بلکه بعد از مرگم هم خوانده شوم. یا پروژه‌های دیگر.

یک‌بار ویدیویی دیدم که مرا به فکر فرو برد. خبرنگار از کیارستمی می‌پرسید دوست داشتی که چند سال از عمرت کم می‌شد اما به تو اطمینان می‌دادند که تا بشری وجود دارد، آثارت زنده خواهند بود؟ سوالی که من بی‌مکث پاسخ می‌دادم بله. کیارستمی گفت: «نه.» بعد با صدای آرام‌ش ادامه داد: «حاضرم همهٔ آثارم را بدهم اما یک روز بیشتر زندگی کنم.» برای من تکان‌دهنده بود. در سطحْ کمتر، اما در اعماق بسیار. چرا چنین گفت؟ ایده‌های مختلف شکل گرفتند. قانع کننده‌ترین‌شان چنین بود:

احتمالا از نظر کیارستمی زندگی کردن بر به‌یادگار گذاشتن اولویت دارد. که آدم‌ها زندگی می‌کنند و کسی که واقعا زندگی می‌کند نام‌ش هم در تاریخ می‌ماند. کیارستمی چنین بود. این با سایر افکار و ایده‌های من دربارهٔ این‌که چطور زندگی کنیم که خوب باشد هم سازگار است.

پارادوکس حل شد. و من به زندگی سابقم بازگشتم. اما مشکوک.

فکر کردم که چرا می‌خواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگی‌ام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که این‌طور با مرگ مقابله می‌کنم. مرگ را شکست می‌دهم. آثارم زنده‌اند پس هستم. می‌شناسندم. با حافظ هم‌سو بودم.

حالا مدتی بود که حالم خوش نبود. همه‌چیز در زندگی‌ام به‌سامان، اما درگیر ملال شده بودم. نیروی ذهنی‌ام در سراشیبی افتاده بود و موازی با آن انرژی فیزیکی هم نداشتم. هر چند هنوز مشکل پا برجاست. به این فکر می‌کردم که با چه کار جدیدی می‌توانم معنا و به تبع آن اشتیاقم به زندگی را تقویت کنم؟ انگار که با پوچی زندگی چشم در چشم، یک اضطراب وجودی داشتم، که اصلا چرا باید تاثیرگذار باشم؟ خسته‌کننده نیست؟ و اگر قرار نیست تاثیرگذار باشم، پس چرا زنده‌ام؟ این لحظات دشوار بود.

شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی، دربارهٔ سه چیز می‌نویسد. آن‌چه هستیم - مهم‌ترین چیز در زندگی ما - آن‌چه داریم - چیزی که ادامه زندگی را میسر می‌کند - و آن‌چه می‌نماییم. سومی از اهمیت کم‌تری از دوتای اول برخوردار است، اما بیشترین بخش ذهن ما مردمان عادی را به خود مشغول کرده.

به هرحال کسی که سعادت خود را در میان آن دو قسم موهبتی که قبلا به آن پرداختیم، جستجو نمی‌کند، بلکه در این قسم سوم می‌جوید، یعنی نه بر مبنای آن‌چه واقعا هست، بلکه بر مبنای آن‌چه دیگران از او تصور می‌کنند، چنین کسی امکانات بسیار ناچیزی برای سعادتمند شدن دارد.

من با این‌ها موافق بودم. تقریبا در زندگی‌ام هم آن‌چنان اهمیتی نمی‌دهم چه تصویری از خودم می‌سازم. اما در ادامه، در بین یکی از سطور، در یک جمله، یک کلمه ضربه‌ای عمیق بود بر روانم.

اهمیت دادن بیش از اندازه به نظر دیگران، جنونی است که بر همهٔ‌ مردم حاکم است. این جنون چه در سرشت ما ریشه داشته باشد، چه حاصل جامعه و تمدن باشد، به هرحال بر همه کردار و رفتار ما تاثیر بیش از اندازه می‌گذارد و دشمن نیک‌بختی ما است. می‌توان این جنون را در همه‌جا دید و دنبال کرد: از مراعات بزدلانه و برده‌وار آن‌چه دیگران می‌گویند گرفته، تا فرو رفتن خنجر  ویرگینیوس به قلب دخترش، یا اغوای آدمیان به قربانی کردن راحت ثروت و سلامت و حتی حیاتشان به این منظور که نام‌شان به یادگار بماند.

شما هم ضربه را حس کردید؟ وقتی عمیق‌تر فکر می‌کنم، ایدهٔ به‌یادگار ماندن نام‌مان، همان خواهشی‌ست که برای ساخت تصویری مناسب از خودمان داریم. چه‌قدر اهمیت دارد که دیگران بعد از مرگ راجع به ما خوب بیندیشند. و چه‌قدر احمقانه‌ست. بعد از مرگ، من دیگر نیستم.

حالا که به زندگی‌ام فکر می‌کنم، تلاشی بوده مذبوحانه، برای این‌که خوب به نظر برسم. برای این‌که آدم‌های دیگر تصویر خوبی از من داشته باشند. این البته چیز بدی نیست. احمقانه این است که تبدیل به معنای زندگی بشود. دلیل زیستن. چنین کسی امکانات ناچیزی برای سعادتمند شدن دارد. چرا که اغلب درگیر ملال است. ملال این‌که چیزی که می‌خواهیم، چیزی نیست که ما را واقعا به سعادت می‌رساند. و رنجی بیش از دو روش اول به ما تحمیل می‌کند.

ما کنترل کمی بر روی آن چه در ذهن دیگران می‌سازیم داریم. و حتی آن‌چه که می‌سازیم هم بسیار ناپایدار است. چرا باید این حد از انرژی را صرف ساخت یک تصویر جاودان در ذهن انسان‌ها کنیم؟

بسیار دشوار است که این نقص ذاتی را از خودمان بزداییم. مخصوصا آدم‌هایی شبیه به من؛ ما که می‌خواهیم دنیا را عوض کنیم، منتها در اعماق درواقع می‌خواهیم نام‌مان به عنوان عوض کنندهٔ دنیا ثبت شود. باید روی خودم تمرکز کنم. تهذیب نفس. همان که پیشینیان گفته‌اند. دارایی ما خودمانیم. تنها چیزی هم که بر رویش کنترل داریم. آن‌وقت زندگی می‌کنیم. درست. بعد جلوی دوربین می‌گوییم حاضریم همهٔ چیزهایی که مال ما نیست را بدهیم تا زندگی‌مان را، همهٔ چیزی که واقعا داریم را برای یک روز هم که شده بیشتر کنیم.

نمی‌دانم این، حالا تا چه اندازه می‌تواند فعالیت‌هایم را دچار تغییر کند. اما فکر می‌کنم روش ساده‌تر، کم‌رنج‌تر و خوش‌حال‌تری برای زندگی‌ست. زندگی‌ای که می‌تواند خیلی زود به پایان برسد.