شخصیتِ شماره دو

شخصیتِ شماره دو

یونگ در خاطرات‌ش می‌نویسد زنی را می‌بیند هفتاد ساله. هیچ‌کس از کارمندان تیمارستان، ورود او را به خاطر ندارد. آخرین کارمندی که ورودش را دیده، بیست سال قبل مرده‌است. برای پنجاه سال، یک آدم را می‌اندازند تیمارستان؛ دیوانگی منظره‌ی ویرانیِ آدم‌هاست. ترک خود، به قصد فراموشی در تاریکی‌ها؛ آخرین تلاش‌های یک ذهن نیمه آگاه، برای فراموشی... زن اغلب، حرکات عجیبی دارد. دست‌هایش را تکان می‌دهد، با پاهایش انگار چیزی را نگه می‌دارد؛ و سخن نمی‌گوید. چه کسی انتهای راهرو را دیده؟ آن‌جا که نور، راه گم می‌کند و تاریکی، به خود می‌لرزد. بیماریِ زن، خودسریِ عضلات تشخیص داده می‌شود. انگار که زن کنترلی بر روی بدن‌ش ندارد. پنجاه سال، در جسم‌ش گم شده. یونگ چشم در چشم تاریکی‌ها، مدت‌ها او را زیر نظر می‌گیرد. دیوانگی، صحنه‌ی قهرمانیِ آدم‌هاست. انگار کوهنوردی که قبل از فتحِ قله، سقوط را تجربه می‌کند. روزی از پرستار دلیل حرکات زن را می‌پرسد؛ پرستار فکر می‌کند زن، کفاش بوده است. کسی گوش نمی‌دهد؛ کسی نگاه نمی‌کند. و زن می‌میرد. در مراسم خاکسپاری، یونگ، از برادرِ زن علت دیوانگیِ خواهر را می‌پرسد؛ و مرد از زمان‌های قبل می‌گوید. از پنجاه سال پیش، زمانی که زن عاشقانه کفاشی را دوست می‌داشته. یونگ اولین روانشناسی بود که به دنیا فهماند، حرکات بیمارانِ روانی، آن‌طور که می‌فهمیم، بی‌معنا نیست. دیوانگی منظره‌ی چشم در چشم شدن آدم‌هاست با تمامیِ حقیقت؛ و زن با معشوق، یکی می‌شود. بیماری‌اش اشتباه تشخیص داده می‌شود و او مردی‌ست که پنجاه سال، برای زنی که روزی دوست‌ش می‌داشته، کفش می‌دوخته. و یونگ؟ چند سال بعد دیوانه می‌شود؛ تلاشی روان. مثل نیچه، مثل چاپلین، مثل کافکا. و چه کسی می‌داند که ما، سال‌هاست در کالبد کدام آدم زنده‌ایم. و کدام یکی از این آدم‌ها، سال‌هاست در جسم ما، کفش می‌دوزد و به اشتباه، سالم تشخیص داده می‌شویم؟ دیوانگی منظره‌ی جاودانگی آدم‌هاست؛ در سکوت‌ها.

در قدیم، کفاشان، کفش را بین زانوان‌شان نگه می‌داشتند و با دست، آن‌را می‌دوختند.