زندگی شگفت‌انگیز است (۱۹۴۶)

زندگی شگفت انگیزی است داستان پیچیده‌ای ندارد. ساختار پیچیده‌ای هم ندارد. یک فیلم کلاسیکِ سرراست است.

زندگی شگفت‌انگیز است (۱۹۴۶)
It's a wonderful life (1946)

زندگی شگفت‌انگیز است (محصول ۱۹۴۶)

امتیاز: ۱۰ از ۱۰

تولستوی در کتاب «هنر چیست؟» آن‌جایی که هنر را جدا از بعد زیبایی‌شناسی و حقیقت و فلسفه و این‌طور چیزها دسته‌بندی می‌کند، احتمالا بر سریر داستان‌نویسی تکیه داده بوده و بر مرگ هنر می‌گریسته. هنر نابِ تولستوی، همان هنری که بر انتقال احساس استوار است و مسری‌ست. فرانک کاپرا هم از دنیای حس‌ها آمد. اگر «در یک شب اتفاق افتاد» دل‌نشین بود و «نمی‌توانی باخودت ببری» سینما را جلو راند، اما برگه‌ی آس، «چه زندگی شگفت‌انگیزی» بود. فیلمی که بعد از ۱۰‌ـمین بار همان حس ناب ابتدا را می‌نشاند بر جان آدم. حس ناب زندگی را. همان که کاپرا به خوبی - با فرم مخصوص‌ش - با بشریت تقسیم کرده.

کاپرا فیلمی ساخته برای تیم نسل‌ها؛ درباره‌ی سادگی‌ست و خود زندگی.

فیلم با تصویری از عرش اعلا آغاز می‌شود؛ ساکنان آسمان خبردار می‌شوند که جورج بیلی (با بازی جیمز استوارت) به خاطر مشکلات قصد خودکشی دارد و کلارنس فرشته‌ای که هنوز بال گیر نیاورده، مامور می‌شود تا او را منصرف کند؛ فقط در این صورت است که بال‌دار می‌شود.

فیلم ساده است، بی‌اندازه ساده و به همین خاطر است که تا این اندازه دل‌نشین زندگی را به تصویر کشیده. فیلمی که با گذر زمان جذاب‌تر هم شده و هر سال تعداد زیادی آدم برای یادآوری موهبت زندگی فیلم را مشاهده می‌کنند.

جان فورد جایی گفته بود:

همه‌ی ما صنعت‌گریم، فقط کاپراست که هنرمند است.

به راستی که به تصویر کشیدن عشق، رابطه‌ی جورج و ماری (با بازی دانا رید) تا نا امیدی، بعد امید، شکرگذاری و از خود گذشتگی تا رنج؛ همه و همه در یک فیلم آن هم به عمیق‌ترین و ساده‌ترین شکل ممکن کاری‌ست که فقط از کاپرا بر می‌آید.

او با روح خود اثرش را ساخته. درباره‌ی این است که اگر نبودیم، چه می‌شد؟ زندگی موهبتی‌ست که ارزش زیستن دارد، با رنج و ناامیدی؛ این‌که می‌توانی هیچ پولی نداشته باشی، اما ثروتمند باشی، چنان‌که در پایان فیلم جورج را در قامت ثروتمندترین مرد شهر می‌بینیم.

آن‌چه کاپرا در فیلم‌هایش، مخصوصا آن‌ها که در ستایش ساده‌زیستن، صادقانه زیستن و از خود گذشتن بوده، این مفهوم است که آدم‌ها با ردی که بر دیگران می‌گذارند، به زندی خود معنا می‌دهند.

چنان‌که اگر فرشته می‌خواست دنیای بدون رئیس بانک را نشان‌مان دهد، احتمالا تفاوت خاصی با بودن‌ش نداشت. شاید حتی بهتر هم بود. کاپرا اما جورج بیلی را انتخاب کرده. تاثیرات او را از نوجوانی تا جوانی و بزرگ‌سالی دنبال می‌کند. بعد نبودن‌ش را می‌فهمیم؛ نه ما بلکه کل شهر.

این مرا به یاد مفهومی می‌اندازد که نیچه برای مواجه شدن با اضطراب مرگ می‌آموزاند. موج‌هایی ایجاد کن از تاثیرگذاری. تو روی دوستت تاثیر می‌گذاری. می‌میری، اما تا زمانی که دوستت زنده‌ست و روی دیگران تاثیر می‌گذارد، موج‌ت زنده‌ست.

همان چیزی که در فیلم راجع به هری می‌بینیم. کاری که جورج در کودکی کرده، باعث نجات جان چندین نفر در خلال جنگ می‌شود.

به گمانم آن‌چه کاپرا سعی در گفتن دارد و فیلم را جاودانه کرده، این است که زندگی به خودی خود بی‌معناست؛ معنای زندگی بانک‌دار چیست؟ معنا را آدم‌ها خلق می‌کنند. آدم‌های ساده، صادق و واقعی. و با همان هاست که ارزشمند می‌شود. ارزش آن به اندازه‌ی تمام آدم‌هایی‌ست که توانستیم بهترشان کنیم. آن‌وقت است که در حین ناامیدی، نه تنها مردم شهر، بلکه آسمان‌ها هم دست به کار حفظ این آدم می‌شوند.

زندگی شگفت‌انگیز است، شگرف و بزرگ است.

نمی‌شود جیمز استوارت و آن رقص‌ش وسط مهمانی را ببینیم، یا نام فرشته‌ی نگهبان را بشنویم، یا اتفاقی پلی بر فراز رودخانه‌ای را ببینیم و بغض‌مان نگیرد. هربار که انسانی خودکشی می‌کند و افسوس نگیریم که چرا فرشته‌ی نگهبان جورج بیلی را نیافتیم تا کاپراوار، موهبت زندگی را نشان‌شان دهد، یا نشان‌مان دهد. که حالا هر بار صدای زنگی می‌آید، ناخودآگاه می‌خندیم، به فرشته‌ی جدیدی که بال گرفته است.