در شیب ملایم اما نامطلوب رخوت‌زدگی

اگر خیلی جدی به ماجرا نگاه کنیم، بیش از دو ماه است که دست به نوشتن نبرده‌ام. آن نوشتنی که چیزهایی را در تاریکی خودم ببینم. از عمقی معقول بیرون‌شان بکشم و سبُک شوم. ساده شوم. بعد بروم سراغ ادامهٔ زندگی‌ام تا ماه‌ها بعد.

در شیب ملایم اما نامطلوب رخوت‌زدگی

اگر خیلی جدی به ماجرا نگاه کنیم، بیش از دو ماه است که دست به نوشتن نبرده‌ام. آن نوشتنی که چیزهایی را در تاریکی خودم ببینم. از عمقی معقول بیرون‌شان بکشم و سبُک شوم. ساده شوم. بعد بروم سراغ ادامهٔ زندگی‌ام تا ماه‌ها بعد.

اما من زیاد هم جدی نیستم. مدت‌هاست که در کاری جدی نیستم. اگر کمی حرارت ماجرا را زیاد کنم، می‌نویسم مثل مُرده‌هام. می‌گویم و می‌خندم، اما می‌دانم اگر همین امشب پس از خواب، به عرش اعلا بروم و بر نگردم، چیزی را از دست نداده‌ام. جز آن‌که جالب بود اگر می‌دیدم واکنش آدم‌ها به جنازه‌ام چگونه‌ست؟ به هرحال اما مرگ و زندگی این‌طور عمل نمی‌کنند.

اتفاقات نو در زندگی‌ام وجود دارند، آدم‌های دوست‌داشتنی‌ای به زندگی‌ام وارد می‌شوند؛ کسی را هم دوست می‌دارم، کار مورد علاقه‌ام را هم انجام می‌دم؛ اما چیزی هنوز درست نیست. احتمالا افسردگی همین است و آن هم از یارانِ کرونا و در خانه ماندن؛ اما اگر از خودم بپرسم و صادق باشم، به نظرم چیزی بیش از این‌هاست. انگار که دولت تعطیل است، چون مردم اعتصاب کرده‌اند. من اعتصاب را می‌بینم، اما دلیل شورش را نه. برای همین می‌نویسم. که بفهمم چه چیز در من نیاز به توجه دارد. چه چیز به درمان احتیاج دارد.

«هامون» مهرجویی هم دربارهٔ همین است. دقیق‌تر که فکر می‌کنم به اوضاع امروز من ربط دارد. بعید نیست که با یک سلسله ‌کارهای فلسفی و گاه پر از معنا، خودم را به پرتگاه دیوانگی برسانم و کارم به دریا بکشد؛ علی عابدینی‌ای هم ندارم که نجاتم دهد. که البته بهتر. به همین خاطر بی‌عمل‌ام.

لابد اگر بیش از یک سال است که این لاطائلاتِ دیزالوْ را می‌خوانید، متوجه شده‌اید که چه علاقهٔ شگفت‌انگیز و نامتوازنی به نشستن در اتوبوس‌های واحد دارم. زمانی که اتوبوس به راه می‌افتد، من به پنجره نگاه می‌کنم و پنجره به بیرون از اتوبوس نگاه می‌کند؛ آدم‌ها می‌آیند و پیاده می‌شوند. نسیم خنک به صورتم می‌خورد و من در حالت خلسه مانندی فرو رفته‌ام. دنیا مرموز می‌شود و صورتی آب‌زیرکاه به خودش می‌گیرد. فکر می‌کنم که چه‌قدر همه‌چیز عجیب است. این درخت‌ها را ببین که مدام نزدیک و دور می‌شوند. آه از ابرها. به هر شکل در می‌آیند و تو هر تصوری می‌توانی راجع به‌شان کنی. یا آن آدمی که سرش را به شیشه تکیه داده. در عجبم که به چه فکر می‌کند؟ شاید به ناهار ظهر یا جواب سلامی که امروز هم‌کارش از او دریغ کرده. یا مثلا برای تولد نازنین چه می‌تواند بخرد؟ پول از کجا بیاورد؟ یا مثل من به این فکر می‌کند که نازنین را از کجا آوردم؟

اتوبوس و مسافران‌ش در روان من نوعی سمبل شده. هر بار خودم را می‌خواهم در زندگی تصور کنم، پیاده یا سوار بر اتوبوسِ در حرکت، در یک بیابان، آن هم در شب و زیر ستارگان می‌بینم. خدا می‌داند که چه‌قدر این صحنه را دیده‌ام. راه می‌روم، تنها. در اتوبوسم، تنها. بدون راننده. و ستارگان بالای سرم. احتمالا نشانه‌ای‌ست از وضعیت خدشه‌ناپذیرم در کل زندگی. از روزهایی که در آن سر طیف درون‌گرایی در غار شخصی‌ام زندگی می‌کردم و بیشتر می‌نوشتم تا این روزهایی که به نظر می‌رسد به تعادل رسیده‌ام و حد خوبی برون‌گرایی هم دارم، همیشه با خودم تنها بوده‌ام. خوش‌حال از این‌که به آسمان نگاه می‌کنم. به ستاره‌ها. فلسفه و معنا همین است. نگاهِ خیره به آسمان. هر بار فراموش می‌کردم که در بیابانم. در برهوت.

تشنه‌ام؛ سیراب هم هستم. دارم می‌میرم از نیاز، اما شکم‌سیرم. وضعیت غریبی‌ست. همان با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد. منظورم زندگی‌ست.

خوش‌بختانه می‌دانم که بدبختی زندگی این است که هیچ‌چیز دائمی نیست. مدام پرشی‌ست از حالی به حال دیگر؛ ملال البته بیش از همه گریبان‌مان را می‌گیرد، آن هم اما به پایان می‌رسد. فقط دلم می‌خواهد قبل از این‌که پایان بگیرد، از دل‌ش چیزی برون آید. هیچ‌کدام از احوال را نباید هدر داد. باید تبدیل به چیزی کرد. به داستانی، شعری، فیلمی، نقاشی‌ای، موسیقی‌ای یا حتی کدی کامپیوتری. اغلب تنبل‌تر از این حرف‌هایم؛ هیچ‌کدام را هم تقریبا بلد نیستم. اما امیدوارم. فکر می‌کنم این‌بار تبدیل‌ این احوال به چیزی مصادف است با تمام شدن‌شان. چون می‌شود همان دیدن‌شان.

چرا این‌ها را نوشتم؟ خب البته که می‌توانم یک پست دیگر زر زر کنم که به خاطر فلان دلیل و بهمان قضیه؛ که خوب است و والایش است و این حرف‌ها. اما دلیل اصلی ماجرا این است که دیدم این دو ماه پشت‌سر هم پر شده از پلی‌لیست جمعه‌ها؛ فردا هم جمعه‌ست و با این‌که کل وبلاگ‌م پلی‌لیست باشد، خوش‌حال نیستم، برای همین چیزی نوشتم.