در چهل روز

تصمیم گرفته‌ام برای چهل روز، هر روز یک یادداشت در روزنوشت‌ها بنویسم. تا نوشتن از خودم یادم نرود. همچنین نوشتن منظم، فکر کردن‌مان را شفاف‌تر می‌کند. دلیل دیگر‌ و مستترش هم احتمالا این است که نمی‌خواهم این بخش از سایت خالی بماند! همین انگیزه خوبی شده برای دوباره نوشتن.

در چهل روز

من قبلا در سال‌های بسیار آموزنده زندگی‌ام، روزانه‌نویس بودم؛ حالا هم دوست داشتم که بودم اما متاسفانه فرشته‌ی خوب نوشتن از روی شانه‌هایم پریده. در دیزالو می‌توانید نوشته‌های آن‌روزها را بخوانید.

حالا داستان زندگی‌ام جوری به پیش می‌رود که از همه‌سو درحال انبساط هستم. دوستان بیشتر، دغدغه‌های سنگین‌تر و کارها متنوع‌تر؛ همین ناگهانی بودن، تعادل ناخودآگاهم را به‌هم می‌ریزد.

فکر می‌کنم که آدمی مثل من باید بتواند یک حفاظ امن، دور تا دور سرزمین‌های شخصی ناخودآگاه‌ش داشته باشد. تا مواقع لزوم بتواند از همین زمین‌های دست‌نخورده و جلوی چشم نیامده استفاده کند.

شاید الان نیاز به یک تغییر در سبک زندگی‌ام برجسته است. شاید با سفر، شاید با انجام تغییراتی در ظاهر کارهایی که انجام می‌دهم و یا شاید راه سخت ماجرا.

راه سخت ماجرا، یعنی رفتن به اعماق ناخودآگاه. چشم در چشم شدن با سایه‌ها و در نهایت شناخت بهتر خودم.

برای این سفر، یونگ همیشه راهنما بوده. با قهرمان‌هایش و زمان‌هایی که ما را مجاب می‌کند تا با چشمان کاملا باز، خودمان را بنگریم.

یونگ فکر می‌کرد ما تا ابد امکان رشد داریم. خودآگاه ما در نقش یک قهرمان می‌تواند هر بار به زندگی زیرین - ناخودآگاه - برود، با هادس بر سر یک‌میز بنشیند اما زندگان را فراموش نکند.

در آخر کار با گنجینه‌ای از دانسته‌ها به سطح برگردد. آن‌گاه است که حکمت از دل‌های‌مان بر قلب‌ها و زبان‌های‌مان جاری می‌شود.

اما، همیشه ماجرا به این خوبی نیست. بعضی‌هامان دیگر نمی‌توانیم از چنگ هادس، بگریزیم. افسرده می‌شویم.

«افسردگی به معنی دقيق كلمه پايين رانده شدن است. هل داده شدن به سوی جهان زيرين. جايي كه ديگر چيزی حس نمی‌كنی؛ حتی خشم را.
يكی از درمان‌هایی كه من برای افسردگی توصيه می‌كنم اين است كه خود را در زيبایی غرق كنید. لازم نيست خيلي هنری و خاص باشد ولی تمام اطراف خود را از رنگ و صدا و تصوير زيبا انباشته كنيد. خوب بخوريد و خوب بپوشيد. اين در واقع متد خروج از تاريكی است.
اما روش دشوار ديگری هم وجود دارد و آن هم تاختن به سوی تاريكی و رفتن به درون است. اين روشی برای آموختن از افسردگی به جای خلاص شدن سريع از آن است. در اين شرايط من با فرشته تاريكی تا اخرين حد توانم كشتی خواهم گرفت زيرا معتقدم آدمی نه با تصور نور بلكه با خود آگاهی به تاريكی‌اش رشد خواهد كرد.
چه راه اول را در پيش بگيری و چه راه دوم را، بايد با همه قلب و روح درگير شود. نصف و نيمه نمي‌شود تجربه‌ای ارزشمند كسب كرد.»
بخش‌هایی از نامه‌های يونگ درباره افسردگی

هر بار که ما به پایین می‌رویم و با خودمان مواجه می‌شویم و چیزی که دیده‌ایم را می‌پذیریم، یک قدم در حرکت به سوی فردیت به جلو می‌رویم.

من همیشه فلسفه زندگی‌ام را این‌طور تعریف می‌کنم که: «به صدای درون‌تان گوش دهید. این خوبه. چون هیچ‌وقت از نگاه به گذشته پشیمان نخواهید بود.»

هر قدر به پایین می‌رویم، صدایی که ما را می‌خواند، واضح‌تر است. در نهایت ما به یک اتحاد یک‌پارچه با خودمان می‌رسیم. فرد می‌شویم.

چقدر نوشتن از خودم، از هرکاری که می‌شناسم سخت‌تر است. اما رنجی‌ست که من را رشد می‌دهد!