گفتارهایی در باب خلاقیت و چندتایی آدم

فردیت! یک نفر شدن. مابقی زیستن آن چیزی است که می‌دانیم. هر روز اندکی بیش‌تر از دیروز. تنهایی بهای نخستین و کم‌ترین بهای رهایی از جمع است ولی این جمع، این دیگران نه فقط دوزخ ما بلکه رهایی ما نیز هستند.

گفتارهایی در باب خلاقیت و چندتایی آدم


بار اول که رفته بودم به مجموعه، برای متقاعد کردن‌شان بود برای سرمایه‌گذاری روی پروژه؛ قبل از جلسه، آن‌طرف‌تر از گالری، کافه‌ بود. به باریستا گفته بودم که ۴۸ ساعت گذشته را نخوابیده‌ام؛ از آن چیزهایی که فقط خودشان می‌شناسند را برای‌م آماده کند. از او راجع به رئیس‌ش پرسیده بودم و این‌که چه چیزهایی را دوست دارد؛ حتی پرسیده بودم که واکنش‌ش راجع به آدم‌های خواب‌آلود چیست؟ ۱۰ نوع قهوه برای‌م ریخت روی میز، دانه‌های بزرگ خوش‌عطر‌شان را نشان می‌داد و طعم هر کدام را انگار که همین الان زیر زبان‌ش است، توضیح می‌داد. از عمویم گفته بودم که ساعت‌ها برای درست کردن قهوه‌اش وقت می‌گذارد و یک عاشق واقعی‌ست؛ از مراحل کاشت و برداشت قهوه گفت و این‌که هر قهوه‌ای در خودش اسید دارد؛ اسیدهای میوه‌ای. که دمای قهوه باید زیر ۷۰ درجه باشد بالاتر می‌شود همان قهوه‌ی تلخ و سوخته‌ای که اکثر مردم می‌خورند. من هم از حس‌م به قهوه گفتم. این‌که عاشق‌ش نیستم اما دوستش دارم. این‌که بیشترین وقتی که برای‌ش گذاشتم ۱۵ دقیقه بوده. آه از آن طعم قهوه‌ای که آورد؛ رئیس‌ش هم متقاعد شد. پروژه را بردیم جلو. امروز بعد از هفته‌ها، بار دیگر آن‌جا بودم؛ با آقای رئیس. بعد رفتم سراغ کافه؛ باریستا آن‌جا بود. گفتم یادم نیست بار پیش چه قهوه‌ای خورده‌ام؛ گفتم مرا یادت می‌آید؟ گفت اوه، عمویت یک عاشق واقعی قهوه بود؟ خندیدیم. قهوه‌ی دیگری برای‌م آماده کرد؛ اول عطر و کمی طعم سیب می‌رود زیر زبان‌ت، بعد سردتر که می‌شود، کمی هم طعم آلبالو می‌آید؛ اسیدش هم دهان را کمی تحریک می‌کند. بی‌نظیر بود. چندتا سفارش دیگر هم تحویل داد، بعد آمد سراغ من؛ گفت حس‌ش کردی؟ گفتم انگار قهوه‌ام را از بهشت آورده‌اند. خندید؛ گفت این قهوه مردانه‌تر از قبلی که خورده بودی بود؛ گفتم تو هم عاشقی! گفت قهوه همه‌اش عشق است. می‌گفت قهوه زنده‌است؛ باید هر روز نگاهش کنی، تا می‌توانی باهاش لاس بزنی، بفهمی امروز چه حالی دارد؛ بعد میزان آسیاب و کارهای دیگرش را با توجه به همان حالش انجام بدهی. گفتم خوش به حالت؛ بهترین شغل دنیا را داری. باز خندید. دعوتم کرد به بازی‌ـه تخته. گفتم بلد نیستم. یادم داد؛ با آوانس - می‌گفت هاله‌ی تازه‌کارها دور سرم است، قاعده‌ی شانس تازه‌کارها -. بازی را بردم. آن هم با چه هیجانی! مردم گاهی بی‌خیال صحبت‌های‌شان می‌شدند و بر می‌گشتند سمت ما. دوتایی هم آمدند نشستند دور میز، شبیه به مربی‌ها، برای هر حرکت، با هیجان فلسفه می‌بافتند و استراتژی‌های پیچیده‌شان را به‌مان پیشنهاد می‌دادند. وسط‌هایش به او گفتم، برای همیشه در ذهنم می‌مانی؛ به خاطر سادگی؛ به خاطر خلاقیت‌ت. راستی به نظرت خلاقیت چیست؟ گفت عشق. گفت فقط وقتی عاشقانه دوست‌ش داری، برای‌ش چیزی خلق می‌کنی. گفت مسئله‌ی کارش عشق است. به قهوه و آب‌جوش و قهوه‌جوش‌های نسل سوم!


باید برای رویداد سوم، سخنران پیدا می‌کردیم؛ او را پیشنهاد دادند. کارگردان تئاتر بود؛ دو تئاتر سورئال را هم به تازگی برده بود روی صحنه. از سورئال متنفرم. آن‌قدر در بحث‌های سینمایی‌ام با سورئالیست‌های از خود راضی به جدل رسیده‌ام، که دیگر آدم‌های سورئال که می‌بینم، می‌شوم سکوت کامل و دوری. اما قرار شد باهاش قرار بگذارم. همان برخورد اول، همه‌چیز را تغییر داد. دختری بود پر از رنگ‌‌های مختلف که به طرز عجیبی باهم ست شده بودند و یک لبخند که از آن‌طرف خیابان هم پیدا بود. با یک جوراب بامزه‌ی نارنجی، با خط‌های قرمز؛ گفتم چه جوراب‌های قشنگی! گفت چه کلاه و شال گردن قشنگی. بعد خندید و گفت، ما سورئالیست‌ها نگاه‌مان رو به بالاست، به سرها و آسمان‌های بالای‌شان؛ شما آدم‌های منطق‌گرا ولی، نگاه‌تان به زمین است و جوراب‌ها. خب، پیش‌بینی‌ش را نکرده بودم. گفتم، تفاوت افلاطون است و ارسطو. در خیال هرچقدر بخواهی می‌شود پرید؛ آدم بیدار اما ارتفاع را اندازه می‌گیرد. خندید. در کافه از دیدگاه‌ش به سورئال گفت، از بی‌مرزی در خلاقیت. از مدیتیشن و نوشتن بدون فکر با خودکار؛ چیزهایی که میراث سورئالیسم هستند. بعد افسانه گفت. داستان عشق آتشین اورفئوس به ائورودیکه و جهان زیرین؛ از دختری که شیفته‌ی پدرش می‌شود و همسری که همه‌چیز را از دست می‌دهد. یک تراژدی بی‌نهایت غم‌انگیز. اشک‌مان ریخت. ربط‌ش داد به سورئال و با هیجان از تجربیات و الهام‌های ذهنی‌اش حین نوشتن نمایشنامه‌هایش گفت. وقتی از خاطره‌ی گریم‌هایش می‌گفت، خنده از روی لب‌هایش محو نمی‌شد. گفتم تو واقعا عاشقی! برای همین هم از خود راضی نیستی؛ گفت، آه من خیلی از خود راضی‌ام، البته فقط سر صحنه؛ و خندید. گفتم به عنوان تنها سورئالیست نرمال کره‌ی زمین، برای همیشه در ذهنم می‌مانی؛ گفت چه کم از ما دیده‌ای. گفتم، یادمان رفت یک چیز نهایی را حل کنیم؛ این خلاقیت چیست که سورئال بی‌مرزش می‌کند؟ گفت دقت به جزئیات. جزئیات یعنی خود خلاقیت. گفت تو چطور می‌توانی یک مجسمه خلق کنی وقتی فقط در ذهنت یک هاله‌هایی از یک چیزهایی داری؟ گفت تو خلاقی! دفعه‌ی بعد که دیدمت برای‌ت جوراب‌های نارنجیِ راه‌راه می‌آورم. هنوز ندیدم‌اش!
اگر از من بپرسند خلاقیت چیست؟ خواهم گفت فردیت. زمانی که آدم یکپارچه می‌شود؛ با دیوان خفته در آخرین لایه‌های ناخودآگاه‌ش خداحافظی می‌کند و می‌شود یک انسان متحد؛ یک فرد. آن‌گاه عشق و جزئیات جای‌شان را در قلب و چشم‌های ما باز می‌کند؛ آن‌گاه صداقت دوست همیشگی‌مان می‌شود؛ آن‌وقت است که انسان واقعا می‌تواند از عدم چیزی خلق کند. و جاودانگی، آن‌گاه در ذهن آدم‌هایی که ما را می‌شنوند، می‌بینند، یا تجربه‌ای را با ما سهیم می‌شوند، نقش می‌بندد. کدام یک از باریستاهای زندگی‌مان در ذهن‌مان جاودانه شده‌اند؟ آدم‌های خلاق، سفر سخت و دشوار ما را در مسیر فردیت، بی‌نهایت دوست‌داشتنی و زیبا می‌کنند. گاهی با یک جوراب رنگی!


در سیدنی روان‌پزشک است، اما سال‌ها فلسفه خوانده. دارد یک فلسفه‌ی خاص را تبیین می‌کند اما نظام‌مند نیست؛ مثل نیچه. گاهی با هم با ای‌میل گپ می‌زنیم. بخشی‌هایی از آخرین ای‌میل‌ش را در زیر می‌آورم:«... فردیت! یک نفر شدن. مابقی زیستن آن چیزی است که می‌دانیم. هر روز اندکی بیش‌تر از دیروز. تنهایی بهای نخستین و کم‌ترین بهای رهایی از جمع است ولی این جمع، این دیگران نه فقط دوزخ ما بلکه رهایی ما نیز هستند. آزادی ما بدون آزادی دیگران تنها در ذهن خواهد ماند. سفر قهرمانی هر انسانی رهایی و رها ساختن است. اگر که به‌پا خیزیم به آن‌ها که به پا خاسته‌اند نزدیک خواهیم شد. بی‌زمان و بی‌مکان در جهانی که آن‌ها از ابتدا در آن زیسته‌اند. برای قرن‌ها نیروهای خردکننده تاریکی فردیت انسان‌ها را با نام‌های گوناگون نشانه رفته‌اند و پاسداران این آتش جاودان از آن در طولانی‌ترین شب‌های تاریخ پاسداری کرده‌اند...»