در خلوت یک گندم زار

باید گفت که این یللی تللی‌ها پیامدِ طبیعیِ تردیدها و به زیر سؤال کشیدن خودم و کار هایم بوده است. نمی دانم چطور فرار نکنم. همه ی اتفاقاتِ مهم زندگی‌ام را مدیون فرار هایم هستم.

در خلوت یک گندم زار


هفت ماه است که زندگیِ شناوری دارم. اما دلیلش را می دانم.

این اولین باری نیست که از خلاء عبور می کنم. نشانه اش این است که فرار می کنم. از وظیفه ام در آن لحظه؛ فقط فرار می کنم.

اولین بار که خلاء به سراغم آمد، با تمام وجود به سینما چنگ انداختم. آن‌قدر خودم را در سینما غرق کردم که ندای وظیفه‌ام را نشنوم. که بتوانم فرار کنم. دومین بار وظیفه بزرگ‌تر بود. مردم همیشه می گفتند این مهم ترین تصمیم زندگی‌ـم است. اما من فرار را ترجیح دادم. این بار با روانشناسی و فلسفه، فرار کردم. بهانه‌اش هم خودشناسیِ آن یکی و جهان‌بینی دیگری بود. خلاء اولی حاصلش شد ساختِ یک فیلمِ کوتاه، ودومی تنهایی. هر دو دستاورد را دوست دارم. هر دو به یک اندازه روندِ زندگی‌ام را تغییر دادند.

حالا سه شده است و هفت ماه است که زندگیِ شناوری دارم. برای فرار از وظیفه‌ام این بار ادبیات پیش قدم شده است. خودم را با کتاب و شعر خفه کرده‌ام تا از زندگی فاصله بگیرم. توجیه‌اش حاضر است. ادبیاتِ غذای روح است و این‌ها. اما این ها تاثیری در ماجرا ندارد. حقیقت این است که من همیشه فرار کرده‌ام. از کجا به کجایش اهمیت ندارد. همین الان هم دارم فرار می کنم. نوشتن هم فرار است، منتها رو به جلو؛ آدم می نویسد و می رود در دلِ ماجرا، اما آخرش درگیر نمی شود. تلفات نمی دهد. باید گفت که این یللی تللی‌ها پیامدِ طبیعیِ تردیدها و به زیر سؤال کشیدن خودم و کار هایم بوده است. نمی دانم چطور فرار نکنم. همه ی اتفاقاتِ مهم زندگی‌ام را مدیون فرار هایم هستم. تصوری از فرار نکردن ندارم و همین مانع می شود. از این‌که دل به دریا بزنم و بایستم، از این‌ها می ترسم. زندگی شناور آدم را از پا در می آورد حتی اگر آدم داستایوفسکی باشد. اما برون رفتی هم پیدا نمی شود. این فرار، باعثِ دوگانگی شده است، اطرافیانم من را کم و بیش آدمی قوی و بالغ (!) می دانند. به این دلیل است که آن ها چیزهایی که من می دانم را نمی دانند. همین من را شناور نگه داشته. نه می توانم آنی که دیگران می بینند را بپذیرم، چون آن نیستم، و نه می توانم آنی که می بینم را بپذیرم، چون من این همه نیستم...

حالا این وسط با زمان هم درگیریِ عجیبی پیدا کرده‌ام. گاهی به نظرم می آید وقت دارم، وقت دارم و یک روز صبح احساس می کنم هیچ وقت نمی میرم. بعد گاهی حس می کنم وقتی نمانده است و باید عجله کنم. عجله برای چه؟ نمی دانم. شاید فرار، شاید هم چیزِ دیگری.

دوستم می گوید : « آخرش یک روز، در حالی که پا برهنه خیابان ها را وجب می کنم، کنارِ موش ها، در نزدیکِ زاینده رود خواهم مرد.»

به نظرم از تنها چیزی که نمی شود فرار کرد تقدیر است. حالا آدم همه ی این ها را که کنار بگذارد، مکانیزم کامپیوتر را نمی شود توجیه کرد. چرا این صفر و یک ها هر چیزی را می توانند نشان دهند اما منِ لعنتی نمی توانم تنها چیزی که می خواهم را اینجا بریزم بیرون؟ حالا باز هی بیایید بگویید چرا فرار می کنی!