روزنوشت‌ها

از مشاهدات روزانه‌ام در روزنوشت‌ها می‌نویسم.

سالروز تولد و اعماق ذهن آدمی

به گمانم زندگی چیزی شبیه به چرخ‌وفلک این همسترهاست. بازی بی‌نهایت. می‌دوی نه برای رسیدن، برای دویدن. آن وقت سالروز تولد نزدیکی به مرگ نیست. لحظاتی‌ست برای غرق شدن در جهان داستان. جهان قصه‌هایی که دوستانت تعریف می‌کنند. هیچ‌چیز را در این دنیا، لذت‌بخش‌تر از غرقگی سراغ ندارم.

برای آن‌هایی که می‌خواهند نام‌شان به یادگار بماند

فکر کردم که چرا می‌خواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگی‌ام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که این‌طور با مرگ مقابله می‌کنم. مرگ را شکست می‌دهم. آثارم زنده‌اند پس هستم. می‌شناسندم. با حافظ هم‌سو بودم.

در باب اصل توازی

استراتژی تغییر دیدگاه، درباره‌ی فکر کردن خارج از تمام پیش‌فرض‌هاست. ما روشی را آموخته‌ایم و در آن تلاش می‌کنیم تا مشکلی را حل کنیم؛ در صورت شکست، این استراتژی از ما می‌خواهد که همه‌ی اصول و قواعدی که پذیرفته‌ایم را بریزیم دور و بار دیگر به مسئله نگاه کنیم.

آدم‌هایی که به‌شان اندیشیده‌ام

بعد برای آن‌که حالم خوب شود، به آدری هپبورن فکر کرده‌ام. زیباترین زنی که دیده‌ام. زمینی نیست. رفیق ستاره‌ها بوده و در معصومیت، مثل ماه. در همان عکسش که با لباس یک دست سیاه به بیرون از کادر زل زده. با چهره‌ای فاتحانه برای تمام قلب‌هایی که تسخیر کرده. چگونه ان‌قدر زیبا؟

خیال چگونه ما را نجات می‌دهد؟ داستان یک پروژه‌ی خنده‌دار!

ما برده‌ی عادت‌های کوچکیم. از آن‌طرف چیزی داریم قدرتمند که همیشه با ماست.خیالخیال ابزاری‌ست که انحصارا در ما نصب شده است. احتمالا یکی از جدی‌ترین نشانه‌های آزادیِ ما. شنیده‌اید که آدم‌ها حبس می‌شوند اما خیال‌هایشان نه. حتی بهتر، آدم‌ها می‌میرند اما خیال‌هایشان نه.

در چهل روز

تصمیم گرفته‌ام برای چهل روز، هر روز یک یادداشت در روزنوشت‌ها بنویسم. تا نوشتن از خودم یادم نرود. همچنین نوشتن منظم، فکر کردن‌مان را شفاف‌تر می‌کند. دلیل دیگر‌ و مستترش هم احتمالا این است که نمی‌خواهم این بخش از سایت خالی بماند! همین انگیزه خوبی شده برای دوباره نوشتن.

هنر همیشه بر حق بودن

«هنر همیشه بر حق بودن» آن‌جا که مسئله از دید ما تعریف می‌شود، به صورت پیش‌فرض درون ما وجود دارد. ما می‌دانیم که چگونه در بحث پیروز شویم. ما اغلب خودمان را شخصیت درست ماجرا می‌دانیم. اگر در مجادلات از هر یک از طرفین بپرسید که چه کسی را بر حق می‌دانند، لیست‌شان تنها شامل یک اسم است: «من»

شخصیتِ شماره دو

یونگ در خاطرات‌ش می‌نویسد زنی را می‌بیند هفتاد ساله. هیچ‌کس از کارمندان تیمارستان، ورود او را به خاطر ندارد. آخرین کارمندی که ورودش را دیده، بیست سال قبل مرده‌است. برای پنجاه سال، یک آدم را می‌اندازند تیمارستان؛ دیوانگی منظره‌ی ویرانیِ آدم‌هاست. ترک

همینگوی و داستان خاطرات

در جوانی، می‌رود جنگ؛ دویست ترکش می‌خورد و نتیجه‌اش می‌شود «وداع با اسلحه»؛ البته که به همین‌جا ختم نمی‌شود. اگر فکر می‌کنید آدم با دو سقوط هواپیما کارش تمام می‌شود، سخت در اشتباهید. این‌ها برای نویسنده‌ی آمریکایی نتیجه‌اش شد «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند؟»؛

بروید غلط‌تان را بکنید اما اسراف نکنید!

بر طبق این قانون هر غلطی که شما در زندگی‌تان انجام می‌دهید به این دلیل است که دیگران این غلط را در زندگی‌شان انجام داده‌اند. و شما آن را دیده‌اید، یا خوانده‌اید. با این تبصره که ممکن است از این‌که آن را دیده‌اید و یا خوانده‌اید، در خودآگاهتان خبر نداشته باشید.

بلندتر لطفا، صدایتان کاخ سفید را بلرزاند!

چند وقتی ـیست دچارِ خودسانسوری شده ام - نه اینکه قبلاً نبوده ام، نه. اما حالا حسش می کنم - می خواهم تعمیم ـش بدهم و بگویم همه دچارش می شوند. آدم وقتی به دنیا می آید، حالش خوب است، هنوز اشک هایش در می آید و بی دلیل می دود، خلاصه مهم تر از همه این که سانسور نشده است.

دکترها، او را دوست داشتند

تمامِ نقاشی‌های ونگوگ خلاصه می‌شود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا می‌بُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، این‌ها که برای آدم، دلبر نمی‌شود، می شود؟

جایی برای پیرمرد‌ها نیست

می‌خواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمی‌کرد زلزله باشد یا باران، می‌خواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت می‌افتاد که تلفن زنگ زد، تلفن‌ها مهم‌اند، این را بابا لنگ دراز می‌گفت، یادم به آن نامه‌ها افتاد، عزیزترین بابا لنگ

بند ناف لعنتی

راستش فکر می‌کنم دکترها دروغ گفته اند. نمی‌دانم شاید «پیتر ویر» با «نمایش ترومن»‌ش همین را می‌خواسته بگوید، اما به شکل دیگری. پزشک‌ها از همان بچگی به ما دروغ گفتند. لعنتی‌ها، حتی جعل هم کردند، فریب دادند، و سرمان را کلاه گذاشتندو آمدند، زل زدند به چشمان پدر و مادرمان، و گفتند، بند ناف را بریده اند.

راننده تاکسی لامذهب

خلاصه آن‌که به رسم تمام تلاش‌های نافرجام زندگی‌مان، به ظاهر به اختیار، تصمیم گرفتم به این مسئله فکر کنم؛ گفتم جای دوری که نمی‌رود، شاید اصلن توانستم بالاخره از چیزی در این زندگی، ایده‌ی داستان طنزی بیرون بکشم. اصلن چه چیزی بهتر از خود زندگی.