پشت به زندگی حالا حدود ۷ ماه است که ننوشتهام. نه در اینجا و نه جای دیگر. با غمی ریشهدار دوستی کردهام و به گمانم زندگی نمیکنم. فقط کار و کار و کار. به این فکر میکنم که چطور به اینجا رسیدم؟ و حتی فکر هم نمیکنم. نه میتوانم به زندگی فکر کنم. نه معنا و نه خودم.
هنر در زمان فاجعه به ما چه میگوید؟ به کلک مدوسا نگاه کنید. چهرهی ماتم زدهی مرد پشت به جمعیت. به گمانم او وجدان انسان است. بازماندگانی که وجدانشان زخم برداشته. فکر میکنم هنر در زمان فاجعه، به ما ندای وجدان میدهد.
Missing someone i've never seen داستان مورد عجیب آقای الف از یک نمایشگاه کاردستی در محلهی خ شروع شد. داستانی که زودتر از چیزی که منتظر بودند، به پایان رسید.
آزادیِ شبانه در لحظاتی از عمر، به این فکر کردهام که چطور میتوانستم چیزها را به شکل دیگری به سرانجام برسانم. حرفی که از دهانم رفته، یا تصمیمی که گرفتهام. یا بیخیالی نالازمی. اگر زمان به عقب بازگردد، کار دیگری خواهم کرد؟ به گمانم نه. دلیلش در آزادیست.
سالروز تولد و اعماق ذهن آدمی به گمانم زندگی چیزی شبیه به چرخوفلک این همسترهاست. بازی بینهایت. میدوی نه برای رسیدن، برای دویدن. آن وقت سالروز تولد نزدیکی به مرگ نیست. لحظاتیست برای غرق شدن در جهان داستان. جهان قصههایی که دوستانت تعریف میکنند. هیچچیز را در این دنیا، لذتبخشتر از غرقگی سراغ ندارم.
از در به در از خودم میپرسم که صحبت راجع به دلتنگی و غر زدن به چه درد میخورد؟ اگر زندگی یعنی واندادن؛ اینطوریست که من ادامه میدهم.
برای آنهایی که میخواهند نامشان به یادگار بماند فکر کردم که چرا میخواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگیام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که اینطور با مرگ مقابله میکنم. مرگ را شکست میدهم. آثارم زندهاند پس هستم. میشناسندم. با حافظ همسو بودم.
در شیب ملایم اما نامطلوب رخوتزدگی اگر خیلی جدی به ماجرا نگاه کنیم، بیش از دو ماه است که دست به نوشتن نبردهام. آن نوشتنی که چیزهایی را در تاریکی خودم ببینم. از عمقی معقول بیرونشان بکشم و سبُک شوم. ساده شوم. بعد بروم سراغ ادامهٔ زندگیام تا ماهها بعد.
چرا همهی نوشتههایم را آوردم اینجا؟ بعد از چهار سال نوشتن، در پنج جای مختلف، حالا همه را یکجا جمعآوری کردهام.
راز طلوع دیدن طلوع کردن خورشید، انگار که در عمیقترین بخشهای روان ما اثر میکند. ما نمیتوانیم از این جادوییترین لحظهی روز، لذت نبریم. چه هنرمند یا فیلسوف باشیم یا نباشیم.
شخصیت شماره دو شخصیت شمارهی دو، متناقض است. در تاریکی گام بر میدارد و متعلق به سرزمین پروردگار است. پروردگاری که هم رحیم است و هم بیرحم. از جایی به بعد شخصیت شمارهی دو، بخشهای مهمی از زندگیام را کنترل میکرد.
در باب اصل توازی استراتژی تغییر دیدگاه، دربارهی فکر کردن خارج از تمام پیشفرضهاست. ما روشی را آموختهایم و در آن تلاش میکنیم تا مشکلی را حل کنیم؛ در صورت شکست، این استراتژی از ما میخواهد که همهی اصول و قواعدی که پذیرفتهایم را بریزیم دور و بار دیگر به مسئله نگاه کنیم.
برهان خلف و چیزهای دیگر در ذات برهان خلف، طنزی بسیار عمیق نهفتهست. تو میگویی: «من فکر میکنم احمقی. اما با تو بحثی ندارم. احمق باش. فقط آرزو دارم که سرت به سنگ بخورد.» بعد تمام تلاشمان را میکنیم که سرش به سنگ بخورد.
پندهایی برای مردگان حکیمانهترین زندگیها را از آدمهایی دیدم که خودشان را وقف حقیقت، دانایی و علم کردهاند؛ نه از مشکلات گزندی میبینند و نه از مردم ابله.
در خانه بمانیم گمشده یعنی آنکه از خانه دور افتاده. تفاوت سادهای بین گردشگران و ماجراجویان. گردشگران جایی گم میشوند که ماجراجویان خانهی خود یافتهاند.
خودت را به دیگران قرض بده، اما به خودت ببخش فیلم با این جمله از مونتنی آغاز میشود، که نیچه او را نیرومندترین جانها خوانده بود:«خودت را به دیگران قرض بده، اما به خودت ببخش.»
آدمهایی که بهشان اندیشیدهام بعد برای آنکه حالم خوب شود، به آدری هپبورن فکر کردهام. زیباترین زنی که دیدهام. زمینی نیست. رفیق ستارهها بوده و در معصومیت، مثل ماه. در همان عکسش که با لباس یک دست سیاه به بیرون از کادر زل زده. با چهرهای فاتحانه برای تمام قلبهایی که تسخیر کرده. چگونه انقدر زیبا؟
روزهای غم ما فقط همین را داریم. زندگیای غمانگیز و بیهوده؛ اما داریمش. من همیشه آدمهای ساده رو دوست داشتهام. آدمهایی که روی جدولهای خیابان راه میروند و همیشه در جیبشان شکلات دارند، با دیدن بچهها میخندند و غذایشان را آرام میخورند.
فردیت ما به تجربه فهمیدهام که ما به دوستی با آدمهایی بسیار متفاوت خوشحالیم. آدمهایی که در فید توئیتر یا اینستاگراممان نمیبینیمشان، در محل کارمان نیستند و به طور خلاصه، آدم فضاییاند.
صداهای رود پیرمردهایی که میخوانند؛ شرطبندی و توریستهایی که به رودخانه خالی نگاه میکنند. شبهای زاینده رود، آنجا که به چهارباغ میرسد، اینطوریست با هزار داستان.
محدودهی شخصی من مدتها به آدمها دقت کردهام. به زمانی که محدودهشان را گسترش میدهند. مثلا در سکوت. در سکوت تا دلت بخواهد گسترش پیدا میکنی.
با مشکل پایانهای باز در زندگیات چه میکنی؟ من میتوانم یک نمایشگاه برگزار کنم. در یک مجمتع سه طبقه؛ در هر طبقه دو گالری و در هر گالری ۴۰ قاب. من میتوانم نمایشگاهی به بزرگی کل این مجتمع برگزار کنم؛ از چه؟ از کارهای نیمهتمامی که در زندگی دارم.
پیرنگ غم دریافته بودم که غم، در آخرین شکل خود، با همهی چیزهایی که ما را انسان میکند، ترکیب میشود. با خاطرات، خواستهها، اندیشهها و خوشیها. پسزمینهی همهشان میشود غم؛ با همان صورت قبل.
غم برای همیشه باقی خواهد ماند غمناکترین روزهایی که در ذهنم مانده، آن روزیست که خبر زدند، هواپیمای خبرنگاران با ساختمان مسکونی برخورد کرده. ۱۳۰ نفر جان باخته بودند.
خیال چگونه ما را نجات میدهد؟ داستان یک پروژهی خندهدار! ما بردهی عادتهای کوچکیم. از آنطرف چیزی داریم قدرتمند که همیشه با ماست.خیالخیال ابزاریست که انحصارا در ما نصب شده است. احتمالا یکی از جدیترین نشانههای آزادیِ ما. شنیدهاید که آدمها حبس میشوند اما خیالهایشان نه. حتی بهتر، آدمها میمیرند اما خیالهایشان نه.
بدنویسِ شبها اما فهمیدم مسئلهم جاودانگیست. اینکه چطور محیط را تغییر دهم؛ به نفع خودم. نتیجه آنکه برای ایجاد تعادل بین اخلاقگرایی قدیمم با این مسئله، تلاش کردم نفع خودم را به نفع جمعی آدمها نزدیک کنم.
در چهل روز تصمیم گرفتهام برای چهل روز، هر روز یک یادداشت در روزنوشتها بنویسم. تا نوشتن از خودم یادم نرود. همچنین نوشتن منظم، فکر کردنمان را شفافتر میکند. دلیل دیگر و مستترش هم احتمالا این است که نمیخواهم این بخش از سایت خالی بماند! همین انگیزه خوبی شده برای دوباره نوشتن.
هنر همیشه بر حق بودن «هنر همیشه بر حق بودن» آنجا که مسئله از دید ما تعریف میشود، به صورت پیشفرض درون ما وجود دارد. ما میدانیم که چگونه در بحث پیروز شویم. ما اغلب خودمان را شخصیت درست ماجرا میدانیم. اگر در مجادلات از هر یک از طرفین بپرسید که چه کسی را بر حق میدانند، لیستشان تنها شامل یک اسم است: «من»
تاریخ شفاهی عکاسی تاریخ شفاهی عکاسی را با اختراع دوربین، شروع میکنند. دوربین آمد برای دیدن و منتظر ماندن. برای مکث. اول نقاشان را نجات داد؛ از به تصویر کشیدن دنیایی که قبلا وجود داشت. بعد جاودانگی مشترک شد بین این دو.
گفتارهایی در باب خلاقیت و چندتایی آدم فردیت! یک نفر شدن. مابقی زیستن آن چیزی است که میدانیم. هر روز اندکی بیشتر از دیروز. تنهایی بهای نخستین و کمترین بهای رهایی از جمع است ولی این جمع، این دیگران نه فقط دوزخ ما بلکه رهایی ما نیز هستند.
در مذمت ستایشها مدتیست که به نظرم میرسد دارم توی دنیای «میرا» زندگی میکنم؛ البته دقیقا نه آن دنیایی که کریستوفر فرانک میدید، جزئیات به یادم نمانده، بلکه دنیایی شفاف و شیشهای. اینکه مردم همهچیز را میبینند. مرا با حال ناخوش ابدیام، فرستادهاند
هلالی شد تنم زین غم دو صدا در دنیا وجود دارد و هر آدم را که ببینی با یکی از آنها پا به این دنیا میگذارد. صداهایی خستگی ناپذیر که به مانند تقدیر، در سرهای ما ساکن میشوند. یکی صدای زندگی و دیگری صدای مرگ. میگویند آدمی، حیوانیست ناتمام. یعنی
در باب: چشمها خدایان قدیم را دفن کردند، بیخدای جدید. حالا ما میلیونها عکس را نگاه میکنیم، بی تغییر. پتک کافکا را در پستوها پنهان کردهاند و پیامبران خوابیدهاند.
کاما و نقش آن در فردیت (۴) حالا هنوز هم بعد از هزاران سال، غروب غمانگیز است. نفرینِ نیستیِ عشق. اگر تولستوی هنر را وصل کردن آدمها بههم میدید، آدمهایی که ما را عاشق میکنند، شفافترین نوع هنر را هدیه میدهند. به ما. با اتصال ما به همهی عاشقهای جهان.
در باب: دوستی کهنالگوی دوست را ساختیم، برای فرار از رنجِ یک بودن. که ما اولین نیستیم. دوستهای ما در بدبختی ما مشترکاند و آنوقت تحمل رنج سادهتر. این است که در تمام دنیا، دوستیها انقضا دارند.
دودها و آواها که آدمها، آنجا زندهاند. له و خم و چروکیده، اما شفافاند. حالت را دگرگون میکنند، اما اصیلاند. فوتبالهای مهم را آنجا دیدهام معمولا. خندیدهام، اشک ریختهام. با بعضیهایشان کلکل دارم.
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت آقای جوان ته واگن پیاده شد. گفتم: «اما گاهی فکر میکنم دلیلی دارن اتفاقات؛ احساس مهم بودن میده بهم.» خندیدم. خندید. گفت: «حداقل عطسه آدم رو نمیکشه.» گفتم: «منم یکی از این داستانها دارم. داره کتاب میشه البته.»
خب، آقای دمیل، حالا دوربین رو بگیر روم. یعنی همان توافقی که پرویز دوایی و بقال محل در دههی ۴۰ بر سر «گنج قارون» داشتند، امروز بین منتقدان و عامهی مردم بر سر «مهمان مامان» و «ماهی و گربه» وجود دارد.
We kill the flame آدم همیشه به تمام شدهها فکر میکند و همین حین، چیزهای دیگری شروع میشوند. که قرار بر قوی بودنمان بوده، بر دوام و آزادی و تمام آن چیزهایی که خوباند؛ قرارها افسانه شدند و ما از خواب پریدههای رویا ندیده. فعالیتهای ذهن باید
نقدی ظالمانه بر ظلمتها موقعیت تازهای بود، حالا اما قدیمی شده است؛ همهاش نه - و این جمله را مردم وقتی میگویند، که میخواهند خودشان را تبرئه کنند - و همین احساس خاص، که تعریفی هم برایش ندارم، موقعیت تازه را مرموز کرده است.
روزی روزگاری در اسپارتاک فاوست، بعد از نطقی مفصل، میگوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد. حال آنکه همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبلها، میشود همان که برای آدم مقدر شده است؛
دربارهی آفرینش ذات متناقض پروردگار، جاودانگی در چنین زمانی به دنیای ما وارد میشود. او در یک زمان هم خیر است و هم شر. و آنوقت انسان امکان بروز خودش را مییابد؛ وقتی اضدادِ وجودش را میپذیرد؛
کاما و نقش آن در فردیّت (۳) برای من، جستجو از همان سالهای اول آغاز شد. وقتی آدم عمیقا چیزی را ندارد، و نمیداند چه ندارد، آنوقت مسیرها یکی میشوند. مسیرها که یکی میشوند، طولانی میشود راه. و احتمال نرسیدن بیشتر. اگر فقط کمی صادق باشم، بد نبود.
How long does it last که هنر تو باشی و اینها همه حاشیهاند. همهشان گذشت. من هنوز همان پسربچهای باشم که بعد از هر بار مسواک، روبروی آینه، سفید بودن دندانهایش را میبیند. و تو نامهی تبریک تولد بدهی و همهمان یک سال پیرتر شده باشیم؛
شخصیتِ شماره دو یونگ در خاطراتش مینویسد زنی را میبیند هفتاد ساله. هیچکس از کارمندان تیمارستان، ورود او را به خاطر ندارد. آخرین کارمندی که ورودش را دیده، بیست سال قبل مردهاست. برای پنجاه سال، یک آدم را میاندازند تیمارستان؛ دیوانگی منظرهی ویرانیِ آدمهاست. ترک
کاما و نقش آن در فردیّت (۲) رهگذری شدهام؛ تاریک. شبها خنزر پنزرها را جمع میکند و میزند به راه. همهاش یکجور شکنجه است. مضطرب، در غار. خلاصه شدهام در یکسری خوابهای تکراری.
پیداست نگارا که بلند است جنابت با جاده که میروی، دو چیز توجه را جلب میکند؛ اول، حماقت کوهها. روی قوزک پا ایستادهاند، و التماس میکنند به ابرها. که ببوسندشان. ابرها امّا میروند.
آه از دل دیوانهی حافظ بی تو تمام شب را انتظار کشیدم. انتظار شدم. انتظار ماندم. ته نشین شد در رگهام. خوابید در خوابهام. ماندیم آخر جاده؛ پیاده. نفسمان در نمیآمد.
November نشستهام روی قایق. بی پارو. خورشید پریده تو دریا. زیر آب شده پر از ماهی. اگر ماهیها را بگذاریم کنار، میماند صدای پرندگان مهاجر. همیشه با هم حرف میزنند. بال باز میکنند و پرهاشان را میدهند دست باد. حرف میزنند؛ از ماهیها،
Et je m'envole, vole, vole, vole, vole آخرش هم تصویر مبهمی میماند که گورخر بود که در گوزن میچمید یا چی؟ که این روزها آنقدر گپهای زندگیام زیاد شدهاست که انگشتان هیچ پترسی ثمر نمیگیرد؛ و من به زوال میرسم.
همینگوی و داستان خاطرات در جوانی، میرود جنگ؛ دویست ترکش میخورد و نتیجهاش میشود «وداع با اسلحه»؛ البته که به همینجا ختم نمیشود. اگر فکر میکنید آدم با دو سقوط هواپیما کارش تمام میشود، سخت در اشتباهید. اینها برای نویسندهی آمریکایی نتیجهاش شد «زنگها برای که به صدا در میآیند؟»؛
افتادگان چون ما را به این دنیا پرتاب کردهاند. میگویند هبوط کردهایم؛ از بهشت. میپرسیم هبوط یعنی چه؟ و میگویند یعنی سقوط؛ سقوط با درد.
کاما و نقش آن در فردیّت (۱) کاما و نقش آن در فردیّت، سری نوشتههایی است شانه به شانه از تلاشهای ناامیدانهی من برای معنا دادن به زندگی.
Touch me with your naked hand رفتند و حالا فقط ما دو نفر بودیم؛ با یک نیکمت، دو نفر، با یک نیمکت بینشان؛ و صدای نفسهایمان. یکی من، یکی او. این ارتباطات خیلی جالباند.
بروید غلطتان را بکنید اما اسراف نکنید! بر طبق این قانون هر غلطی که شما در زندگیتان انجام میدهید به این دلیل است که دیگران این غلط را در زندگیشان انجام دادهاند. و شما آن را دیدهاید، یا خواندهاید. با این تبصره که ممکن است از اینکه آن را دیدهاید و یا خواندهاید، در خودآگاهتان خبر نداشته باشید.
پشت در دفعهی بعد که ببینمت، میخواهم شانه بزنم به موهایت. اولین کسی که شانه را ساخته، باید خیلی عاشق بوده باشد. فکرش را بکن؛ میخواسته دختر را بو کند، اما رویش نمیشده؛ او حتمن شرقی بوده. شرقیها از همان ابتدا، خودشان را پیوند میدادند، یکی
زندگی ضربِ زمین در ضربان دلِ ما ـست آدمها در سراسر زندگیشان منتظرند تا دیده شوند، و نهایتاً هم دیده می شوند. اگر خوب دیده نشوند، مجبورند بد دیده شوند؛ آدمها را ببینیم...
تأملاتی چند از این خم مجازی حدس میزنم شصت سال عمر میکنم. شصت سالگیم را در خارج از شهر و در یک مزرعه گندم میگذرانم. گمان میکنم در شصت سالگی هم وبلاگ مینویسم، معلوم نیست همین وبلاگ باشد یا نه، اما دستِکم دوست دارم فکر کنم که در این
مورفی، شب، و از اینجور چیزها اینها را گفتم که پست طولانی شود، که مثلاً خودم را برای شکستن قوانینام توجیه کرده باشم. وگرنه همهاش بر می گردد به قوانینِ مورفی. اگر شما هم تا الان بیدارید، پس باید از طنزِ سیاه قوانین مورفی لذت ببرید.
در خلوت یک گندم زار باید گفت که این یللی تللیها پیامدِ طبیعیِ تردیدها و به زیر سؤال کشیدن خودم و کار هایم بوده است. نمی دانم چطور فرار نکنم. همه ی اتفاقاتِ مهم زندگیام را مدیون فرار هایم هستم.
بلندتر لطفا، صدایتان کاخ سفید را بلرزاند! چند وقتی ـیست دچارِ خودسانسوری شده ام - نه اینکه قبلاً نبوده ام، نه. اما حالا حسش می کنم - می خواهم تعمیم ـش بدهم و بگویم همه دچارش می شوند. آدم وقتی به دنیا می آید، حالش خوب است، هنوز اشک هایش در می آید و بی دلیل می دود، خلاصه مهم تر از همه این که سانسور نشده است.
Oops, Code Is Cool آدم می نویسد و خالی می شود و آشغال های درونش را می ریزد بیرون، بعد خسته می شود و نمی نویسد و درونش پر ار کثافت می شود و باز می نویسد تا آشغال های درونش را بریزد بیرون. این لوپ، این لوپ، خیلی لعنتی است.
تاکسی، تاکسی! رفتیم و رفتیم و رفتیم، بعد باز هم رفتیم و رفتیم و رفتیم، بعد یک نفر پیدا شد و گفت تهِ این مسیر بن بست است و ما همچنان رفتیم؛ زمان گذشت و پیشِ خودمان فکر کردیم که نکند آن بخت برگشته راست می گفته، نکند او تهِ مسیر را
دکترها، او را دوست داشتند تمامِ نقاشیهای ونگوگ خلاصه میشود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا میبُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، اینها که برای آدم، دلبر نمیشود، می شود؟
زنگها برای که به صدا در میآید از اندک تفریحاتی که برایم مانده است، هفتهای یک بار رفتن به آب انار فروشیِ هم جوارِ سی و سه پل است و کافه رادیو؛ آنقدر به اولی وفادار بودهام، که صاحبِ آب انار فروشی، از فرسنگها تشخیصام میدهد، گاهی اگر در بازهی
شب یلدا و انارهایش این بومها را میبینید؟ اینها قاتلان انسانها هستند. بوم و ناگهان یک انسان میمیرد؛ روحاش را میگویم، گاهی هم این بوم میزند به جسمش.
جایی برای پیرمردها نیست میخواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمیکرد زلزله باشد یا باران، میخواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت میافتاد که تلفن زنگ زد، تلفنها مهماند، این را بابا لنگ دراز میگفت، یادم به آن نامهها افتاد، عزیزترین بابا لنگ
ثبت است بر جریده عالم فکر میکنم بزرگترین ترسِ انسانها از این نیست که بمیرند - مگر مرگ چه ترسی دارد؟ - آنها میترسند بمیرند، و ردی بهجا نگذارند. این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن.
دنیا رو سفید ساختم و سیاه کم داشت اینطور نیست که دنیا به دو بخش سیاه و سفید تقسیم شده باشد. بلکه به نظرم مشکل از آنجایی آغاز میشود که دنیا اصلن تقسیم نشده است. همه زیرِ یک سایه هستیم. عدهای روشنایی را ندیدهاند، و فکر میکنند لابد اینجا روشن است.
چمن در باد یک جفت چشم، همهچیز آنجاست. یک جفت اقیانوس بی انتها، همهچیز آنجاست، یک جفت سیاه چاله، همهچیز آنجاست، یک جفت آدم و همهچیز آنجاست. وقت آن است که کنار بزنیم و کمی فکر کنیم، جنون پنهانمان را، فقط بالفعل کنیم، فقط
بند ناف لعنتی راستش فکر میکنم دکترها دروغ گفته اند. نمیدانم شاید «پیتر ویر» با «نمایش ترومن»ش همین را میخواسته بگوید، اما به شکل دیگری. پزشکها از همان بچگی به ما دروغ گفتند. لعنتیها، حتی جعل هم کردند، فریب دادند، و سرمان را کلاه گذاشتندو آمدند، زل زدند به چشمان پدر و مادرمان، و گفتند، بند ناف را بریده اند.
راننده تاکسی لامذهب خلاصه آنکه به رسم تمام تلاشهای نافرجام زندگیمان، به ظاهر به اختیار، تصمیم گرفتم به این مسئله فکر کنم؛ گفتم جای دوری که نمیرود، شاید اصلن توانستم بالاخره از چیزی در این زندگی، ایدهی داستان طنزی بیرون بکشم. اصلن چه چیزی بهتر از خود زندگی.
به گیرندههای خود دست نزنید؛ مشکل از فرستندهست میگویند «زبان» بزرگترین اختراع بشر بودهاست. میگویند برای ارتباط راحتتر اختراع شدهاست. گاهی میگویند زندگی بدون زبان ممکن نیست.بزرگترین معضل من، همین «زبان» بودهاست؛ همین بزرگترین موهبت بشریت.
یک جای دنج و پرنور «هیچ»ها دنیا را تغییر دادند، اما برای چه کسانی؟ برای «هیچ»های بعدی!به هرحال؛ همیشه لازم نیست شروعی طوفانی داشته باشیم.